بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوار» ثبت شده است.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۳

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

بانو همیشه بلند بود و آنطور که خودش همیشه می‌گفت: «درشت، نه چاق. این دوتا با هم فرق دارند لورل.»

زیر نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

نور ماه شیشه‌ای -۲

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۱
نویسنده : کازی وه

ماه با آن دود غلیظش اطرافم را احاطه کرده بود، مثل یک پتو، مثل یک آغوش... و من آنجا روی زمین، در صبحی روشن، دنیا را با ماهی که در وجودم بود نگاه‌کردم؛ از تمام آن دنیا فقط یک چیز می‌خواستم... ماه.

نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

زیر نور ماه شیشه‌ای -۱

۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
نویسنده : کازی وه

بعضی‌وقت‌ها خاطراتم شفاف نیستند. لحظه‌ای همه چیز شفاف می‌شود و لحظه‌ای بعد انگار کسی بخشی از آن را پاک می‌کند.

زیر نور ماهِ شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

حدودا یکسال و خورده‌ای است که در اثر هیچی بخشی از حافظه‌ام را از دست دادم. اینطور که به نظر می‌رسد ۱/۴ حافظه بلند مدت و تقریبا نیمی از حافظه کوتاه مدتم را. و یک لحظه‌هایی در این خورده‌های بعد از یکسال در خانه و کوچه و خیابان و فروشگاه و دانشگاه و پل‌عابرپیاده و ماشین و جاده و ترمینال و حتی موقع حرف زدن با دیگران، حس‌کرده‌‌ام نه روبرویم و نه پشت سرم هیچ‌چیز ندارم؛ نمی‌فهمم و درک‌نمی‌کنم و به خاطرنمی‌آورم و قرار‌نیست به‌خاطر بسپرم.

مثل شب‌هایی که وسط بولوار چمران عینکم را در می‌آورم تا آدم‌ها و ساختمان‌ها و ماشین‌ها و نور‌های رنگارنگ تبدیل به لکه‌هایی شوند که ماهیتشان معلوم نیست.

پایان

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۳۴
نویسنده : کازی وه

من از پایان متنفر بودم. در پایان قصه‌ها، چه خوب چه بد، همیشه باید همه چیز را راست و ریست کرد. من دوست‌داشتم ملاقات بی‌دلیل آدم فضایی‌ها و زمینی‌ها و سفرهای فضایی در جستجوی هیچ را تعریف‌کنم. و از حیوانات وحشی که بی‌دلیل و بی‌اطلاع از مرگ می‌زیستند خوشم می‌آمد.

روانی می‌شدم وقتی فیلمی را تماشا می‌کردم که مامان و بابا سر پایانش بحث می‌کردند، انگار که فقط پایان وجود‌دارد و بقیه‌اش مهم نیست.

و حالا حتی در زندگی واقعی فقط پایان مهم است؟ زندگی مادربزرگ لئورا هیچ به حساب نمی‌آید و فقط مرگش در آن کلینیک بدریخت مهم بود؟

من و تو / نیکولو آمانیتی

مترجم دردها-2

۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
نویسنده : کازی وه

آقای کاپاسی :«توی مطب کارمیکنم.»

آقای داس :«دکتری؟»

«نه، در مطب یک دکتر کار میکنم. مترجمم.»

«دکتر مترجم میخواهد چه کار؟»

«دکتری که من برایش کار میکنم کلی مریض گجراتی دارد. پدر خود من هم گجراتی بوده. منتها در این منطقه کم پیدا میشود کسی که گجراتی بداند. یکیش هم خود دکتر. برای همین از من خواسته توی مطبش کارکنم و حرف مریض ها را برایش ترجمه کنم.»

آقای داس :«به حق چیزهای نشنیده»

خانم داس :«اتفاقا چه رمانتیک!»

آقای داس :«کجاش رمانتیک است؟»

خانم داس :«آقای کاپاسی آدامس میخوری؟ از کارت بیشتر بگو آقای کاپاسی!»