بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

خودم زخم هایم را رفو می کنم1

۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

دنبال این بودم این آشغال ها را یک جا پرت کنم. اولش آشغال نبودند یک مشت یادگاری از آدمی که یک زمانی دوستش داشتی و حالا بعد از گذشت سال ها و سرکردن کلی روزهای زشت و بی ریخت و بدقواره با خودت فکر میکنی واقعا هم دوستش نداشتی یا به قول خانم دارابی همه اش تغییرات هورمونی ست، چه چیزی جز یک مشت آشغال است؟. اول خواستم بروم پرتشان کنم توی کارون، بعد دست به کمر بایستم غرق شدنشان را تماشا کنم، بعد با خودم گفتم اگر یک ماهی آن ها را بخورد و رودل کند و بمیرد یا اینکه زنجیر شوند به تنِ یک جلبک بخت برگشته و مانع تکان خوردنش در جریان ملایم و بی عجله رودخانه بشوند هرگز خودم را نمی بخشم. به فکرم رسید که در باغچه چالشان کنم آن وقت هم لابد هروقت از کنار باغچه رد می شدم با دیدن قبرها، روحشان می آمد جلوی چشمم و سالسا می رقصید، بعد گفتم بدهمشان به یکی از دخترهای فامیل و یک شب از ترسِ اینکه نکند نسل به نسل در خاندانمان بچرخند خوابم نبرد. بعد دیدم این ها برای من آشغال هستند ولی طوری رفتار میکنم انگار میخواهم از شرِ یک گنج قیمتی اما دردسر ساز خلاص شوم!.

برای همین هم یک روز وقتی بی عجله داشتم به کتابخانه میرفتم از توی کیف درشان آوردم و انداختمشان توی سطل آشغال وسط خیابان. کاملا بی برنامه. انگار که یک قوطی نوشیدنی را بعد از خوردن محتوایش بگذاری توی سطل زباله، چون با آشغال ها باید مثل آشغال رفتار کرد نه بیشتر.

اشغال خانم دارابی زخم ها پنج گنج یادگاری

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی