بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

یک روز پاییزی از بالای ساختمان شماره ۳۴۶

۸ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۷
نویسنده : کازی وه

خیلی وقت بود که انقدر برای زندگیم شوق نداشتم. نه! شوق کلمه مناسبی نیست... عطش! کارم از ذوق کردن و شوق داشتن برای اتفاقات ریز و جزییات قشنگ زندگی گذشته. برای نیم ساعت بعد عطش دارم. برای اینکه هفته دیگه بشه و جدول زمان بندی این هفته رو نگاه کنم عطش دارم. برای گوش دادن به پادکست موقع دویدن دور حیاط خوابگاه و بعدش دراز کشیدن روی نیمکت و شمردن ستاره های سقف حیاط، برای تشکرهای شبانه از خودم و شمردن کارهای خوبی که اون روز انجام دادن و بخشیدن اشتباهاتم. برای لحظه هایی که گم می شم تو مسیر رفتن پشت میزم و سر از تختخواب درمیارم و بلند شدن دوباره از جام، برای صبحانه‌هایی که به خاطر قرصم می‌خورم که روزم رو پر انرژی و در آرامش و سالم رقم بزنم، عطش دارم. برای تلاش ثمر بخشی که برای گذاشتن، رها کردن و شروع کردن و به سرانجام رسوندن می‌کنم. برای بیرون کشیدن خودم از چاله‌های سیاه ذهنم، پاره کردن رشته خیال‌ها و پرت شدن پشت کامپیوترم و تق تق کوبیدن روی کیبورد عطش دارم. 

برای لحظه‌هایی که سرم رو می‌چسبونم به شیشه ماشین و با دیدن آسمون از لذتی که می‌برم و برام باور کردنی نیست، برای همون لحظه‌ای که زیر لب می‌شمارم شادی، حس خوب، رنگ، ذوق، لذت، هیجان، جزییات و از اینکه می‌تونم با همه وجود همه رو درک کنم و از سلامتیم کیف کنم... برای همه چیزها عطش دارم.

من این روزا درگیر ترسم ترس از نرسیدن به اونچه که باید بهش برسم 

به خودت بگو ابهام ترس داره پس حق دارم بترسم. سعی کن خودتو درک کنی. همین.
به به! تبریک می گم. احساسات نابت و لذتی که داری از لحظه هات می بری از نوشته ات به منم منتقل شد
ممنون. امیدوارم همه چی درست پیش بره.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی