شهری را تصور کنید که بعضی از مردمش یک دماغ زشت و اضافی روی پیشانیشان دارند. بعد یک نفر هست که مدام می رود کمکشان که از شر آن دماغ گنده و بی ریخت خلاص شوند. چند سال می گذرد و او هر روز همین کار را تکرار می کند و روزی چند نفر را نجات می دهد و با لبخندشان انرژی و انگیزه برای ادامه راهش میگیرد. یک شب، می رود رو به روی آینه اتاقش؛ آینه ای که هر روز صبح خودش را در آن می دیده. گاهی تمرین می کرده که چطور مخاطبانش را بفهمد و باهاشون حرف بزند تا نجات پیدا کنند. یک آینه معمولی که همان کاری را که برای آدم های معمولی می کند برای او هم می کرده است. اما آن شب، آینه چیزی را نشانش می دهد که هرگز ندیده بوده!
به خودش خیره می ماند، به دماغ بزرگ روی پیشانی اش و به ترک های آینه...