بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

نذار تاریکی جون بگیره

۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۲:۴۲
نویسنده : کازی وه

دایی که مُرد دیگر نتوانستم بدون روشنایی بخوابم. دایی که مُرد تمام شجاعتم مقابل هیولاهایی که نصف شب توی خانه میچرخیدند و هر لحظه امکان داشت تو را از پشت بگیرند و گیس کشان ببرند سرزمین خودشان را از دست دادم. خوابیدن تنهایی غیرممکن شد، خوابیدن توی تاریکی؟ واویلا، برای رفتن به دستشویی تمام راهرو را چراغانی میکردم، گاهی خواهر کوچکم را بیدار میکردم که بیاید پیشم بخوابد، چشم هام را میبستم و دعا میخواندم، هر چند دقیقه یکبار با نور موبایل اتاق را چک میکردم، هیولاها همه جا بودند، هیولاهای لکه سیاه پراکنده توی کمد، زیر تخت، توی راهرو، پشت در، چسبیده به دیوار و سقف، همه جا...همه جا.

وحشت لعنتی شب به شب بزرگتر میشد، آنقدر گنده شد که دیگر توی شب جاش نشد و از لایه های شفاف غروب و طلوع ریخت به جان روز. بزرگ شدن این ترس، اصلا اینکه چیزی به اسم ترس توی زندگی من داشت راست راست جولان میداد برایم خفه کننده بود، آزار دهنده بود. اصلا یک جور توی دلم گیر کرده بود که رودل کردم.

بعد نشستم با خودم گفتم خب که چه؟ وقتی نخواهی باهاش مواجه شوی هی قوی تر میشود، از خودت، از ایمانت، از تمام چراغ ها و نورهای این دنیا قوی تر میشود. اشتباه اولت این بود که اجازه جان گرفتن و تاتی تاتی کردن و راه افتادنش را دادی، اشتباه دومت این است که قلم پایش را نمیشکنی. بعد بلند شدم، منِ ترسوی بزدل تاریک گریز به قول دوستم مسخره ایستادم روی پاهای خودم و توی تاریک ترین شب دنیا تمام خانه را با چشم باز و نیمه باز گشتم. تمام خانه را با نگاهِ هیچم ترس نداره گشتم. بعد یکطوری لبخند زنان آمدم خوابیدم که انگار چیزی که سخت بود باور تاریکی ترسناک نیست نبود بلکه تصمیم به باورِ این باور بود.

درود بر شما که در نهایت با ترستون مواجه شدین.
کاش منم بتونم
موفق باشید
میتونید. فقط اقدام کنید.
زنده باشید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی