بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۳۵ مطلب با موضوع «دارم بلند فکر میکنم» ثبت شده است.

دوست سازی (گپ خودمونی)

۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۳
نویسنده : کازی وه

من هیچوقت توی دانشگاه با کسی گرم نگرفتم. مورد توجه و علاقه دیگران هم نبودم. خودم هم دوست نداشتم که باشم. چون به نظرم به هیچ کدام از بچه‌های همکلاسی و غیر همکلاسی نمی‌خوردم. حتی دلم نمی‌خواست کسی را داشته باشم که توی بوفه باهاش ساندویچ بخورم و به این بهانه با هم حرف بزنیم. اگر هم اتاقی‌هایم وقت استخر و شنا آمدن نداشتن خودم می‌رفتم. تنهایی در خیابان قدم می‌زدم. تنهایی بستنی می‌خوردم. تنهایی خرید می‌کردم. تنهایی سر تمام کلاس‌ها می‌نشستم. حتی پسرها که جمله غلطی است! مخصوصا پسرها هیچ گونه توجهی به من نمی‌کردند. باهام حرف هم نمی‌زدند. من بچه‌های دانشگاه آزاد واحد گوزان قره‌مان را به دسته‌ آدم‌های سطحی و ظاهربین و تک بعدی محدود نمی‌کنم. بلکه فکر می‌کنم باید بپذیرم که هر محیطی یک طبقه اجتماعی غالب دارد. باید یاد بگیری وقتی هم طیفشان نیستی و باید آن جا بمانی بپذیریشان و بفهمی‌شان نه اینکه همرنگشان شوی یا تحقیر و طردشان کنی. راستش را بخواهی خواننده اول‌ها خیلی مسخره‌شان می‌کردم و جلوی هر کس و ناکسی آبرویشان را می‌بردم. از ادا اصول‌هایشان می‌گفتم و اینکه خیلی چیزها را بلد نیستند و اصلا نمی‌دانند وجود دارد. تنبلی و ناامیدیشان برای آینده خشمگینم می‌کرد. و همه‌اش فکر می‌کردم این‌ها که آنچنان درسی هم نمی‌خوانند پس چرا از صبح تا شب دور خودشان می‌گردند؟ اما حالا وقتی کسی ازم می‌پرسد چرا با دوست‌های دانشگاهت بیرون نمی‌روی؟ چرا آن‌ها را به مهمانی دعوت نمی‌کنی؟ فقط می‌گویم چون هنوز دوستی که هم تیپم باشد را پیدا نکرده‌ام. آٔدم هم مسیر را نمی‌شود از بین کسانی که فقط بواسطه رتبه با هم یک جا هستید انتخاب کرد. آخی! کازیوه تنها و بی دوست!

***

به جز وقت‌هایی که افسردگی به روانم چنگ می‌اندازد و زیر پتو برای خفه کردن مغزم دعا می‌کنم هیچوقت نشده که خودم را محدود کنم. هیچوقت نشده که فکر کنم سن و سالی ازم گذشته یا خواهد گذشت و چطوری هم‌راه و هم‌زبان پیدا کنم. تا از کسی خوشم آمده و فکر کردم دوست‌های خوبی می‌شویم یا نیاز دارم که با این آدم یک رابطه بسازم رفته‌ام جلو. خیلی وقت‌ها هم سخت است. مثلا شاهین را توی اینستاگرام یکی از دوست‌هایش پیدا کردم. بعد کلمات خودش را در صفحه‌اش خواندم و عکس‌هاش را دیدم و فکر کردم دلم می‌خواهد با این آدم رفیق شوم. جایی خوانده بودم که وبلاگ دارد. حتی اسم وبلاگش و سرویس بلاگش را هم نمی‌دانستم. توی گوگل دنبالش کردم و به سختی یافتمش! بعد بهش مسیج دادم و مسیج دادم و مسیج دادم و بالاخره او هم فهمید من را می‌تواند به عنوان یک دوست قبول کند و یک مسیجی داد. ماجراهایی را از سر گذرانیدم و الان یک دوستی ۲ ساله معرکه ساختیم. هر وقت هم قرار بودم همدیگر را ببینیم خوردیم به دیوار! چون نشد.

مهشید، حمید، فریبا، فرزانه، سمیرا، پویا، غزل نازنیم و عالمه را هم همین طور پیدا کردم. پیدا کردم چون دوست پیدا کردنی است. باید دنبالش بگردی. نمی‌توانی روی مبل خانه‌تان بنشینی و با خودت خیال کنی کاش جای دختر عمه پدرت که فقط از سریال‌ها و خریدهای عصرش و اینکه چقدر چاق و لاغر شدی حرف می‌زند دوستی داشتی که سینما رفتن را دوست داشت و عاشق قدم زدن در پارک بود یا اهل بازی فکری و امتحان کردن غذاهای تازه بود. دوست را نمی‌توانی آرزو کنی. باید دنبالش بگردی و دنبالش بیفتی و چهار دستی بهش یچسبی. در رابطه باید شروع کننده باشی. من تعداد زیادی از دوست‌هایی که گفتم را هنوز از نزدیک ندیدم اما خیلی حرف‌ها دارم که باهاشان بزنم. این باعث می‌شود غصه دوریشان را نخورم. البته این روزها به این فکر می‌کنم لازم نیست که همه آدم‌هایی که می‌شناسم رفیق جینگم باشند یا اصلا من را بشناسند. و از آن جایی که سفت و سخت معتقدم هر بشری که چیزی بهم یاد بدهد دوست من است خیلی ها را رفیق می‌دانم در حالیکه از وجود من اصلا اطلاع ندارند. خلاصه سخت نمی‌گیرم و در این یک مورد از خودم حسابی راضیم! اگر از من بپرسید برای جوان‌های خام و تازه‌ کاری مثل ما چه توصیه‌ای داری؟ می‌گویم حرف مشترک پیدا کنید و شروع کننده باشید. بیخیال نشوید، دلسرد نشوید و در آخر غصه نخورید. اگر این مدلی نتوانید دوست پیدا کنید هزار مدل دیگر هم هست. فقط مدل مخصوص خودتان را پیدا کنید. تامام!

راستی شما چطوری دوستی می‌سازید؟ مدل خاصی دارید؟ روشی؟ جادو و جنبل و ورد و آب دعایی؟ بگویید ما هم بدانیم.


#گپ-خودمونی

#دارم‌بلندفکرمی‌کنم

در میان روابط (2) تمام شدن

۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۰
نویسنده : کازی وه

همه رابطه‌ها ته دارند. چه یک ماه، چه دو سال، چه سی سال و چه صد و پنجاه و هفت سال بالاخره یک روزی به هر دلیلی تمام می‌شوند. دیروز برای بار نمی‌دانم چندم دیدم که یکی از رابطه‌هایم منقضی شده. یعنی دو تا آدمیم که ماهی چند بار هم را می‌بینیم و خاطرات را مرور می‌کنیم و قاه قاه می‌خندیم. نه او حرف تازه‌ای می‌زند و نه من دلم می‌خواهد پته خودم را بریزم روی آب. دیدم که در دورهمی‌هایش دعوت نیستم، در پیاده روی‌هایش آدم‌های دیگر جای من را گرفته‌اند و آخرین تماسش یکماه و نیم قبل است و مسیج‌هایش جهت رفع تکلیف. این آخری خیلی مهمه. یک حس مسئولیتی داریم در قبال دیرتر پاره شدن این طناب جرواجر. بی‌اعتنا و در خلاف جهت هم می‌رویم و همزمان زور می‌زنیم تا این بند پاره نشود. اما من دیشب برگشتم و دیدم که پاره شده. بعد نشستم بالای سر طناب و به خودم گفتم رابطه‌ها تمام می‌شوند. از هر نوع و مدلی که باشند. ربطی هم به مراقبت و شناخت و وقتی که می‌گذاری ندارد. یعنی این‌ها شاید عمق رابطه را بیشتر کنند اما برای عمرش خیلی نمی‌شود کاری کرد. چون زمان لحظه است و لحظه تصادف. تو تصادفی آن آدم را دیدی (می‌توانست آنجا نیاید یا کاری برایش پیش بیاد، یا مدرسه‌اش را عوض کند)، تصادفی با هم پشت یک نیمکت نشستید (می‌شد جای خالی دیگری پیدا کند)، تصادفی بهش گفتی این آخر هفته بریم بیرون (می‌توانست بگوید نه یا قبلا به کس دیگری قول بدهد)... ما تصادفی همدیگر را پیدا کردیم و چه اصراریه که جدا شدنمان تصادفی نباشه؟

به هر حال باید قبول کرد و بیرون کشید و به این فکر کرد بین دو لحظه شروع و پایان چقدر برای هم دوست‌های خوبی بودیم؟ چقدر به داد هم رسیدیم؟ و روزهای شادمان کدام است که نباید فراموش شود و روزهایی که هم را آزار دادیم کدام است که اصلا نباید فراموش شود. بعد به کلش نگاه کرد، جلوی اسم‌ها تیک زد و گفت یک رابطه دیگر را هم به مقصد رساندم.

فقط بخوابم

۳ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۰
نویسنده : کازی وه

خب تمام شد. ته دنیا را دیدم. حالا می‌توانم به زندگی برگردم. هر روز صبح از خواب بیدار شوم، موهایم را شانه بزنم، به استقبال کار بروم و با مردی که به نظر می‌رسد دوستم دارد در یک رستوران قدیمی در کوچه پس کوچه‌های شهر شام بخوریم، قبل از خواب مسواک زدن و ماسک صورت یادم نرود، بافت موهایم را باز کنم و تو دو لیست فردا را بنویسم و کتاب کنار تختم را بخوانم و فکر ناتمام بودن این زندگی را از سرم بیرون کنم. از آن طرف هم دست از سر هدف دنیا و پوچ و ناپوچ بودنش بردارم و کله‌ام را بگذارم روی بالشم و به لحظه‌های آرام و شادی که تجربه‌ کرده‌ام فکر کنم که شاید زندگی همین باشد‌ یا بهتر است به این هم فکر نکنم. فقط بخوابم.

کاش پدر و مادرها میفهمیدن

۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۳:۰۱
نویسنده : کازی وه

بچه‌ها پول میخوان، عشق و محبتم میخوان. اگه این دو تا رو بهشون دادین اما درکشون نکردین، نفهمیدینشون و کنارشون نایستادین و راهشون رو سخت کردین اونا از شما، پولتون و عشق و محبتتون بیزار میشن. 

شما نه با پول، نه با مهر و نه بواسطه نسبت خونی صاحب اونا نیستین. 

۲۱

۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۸
نویسنده : کازی وه

خدایا کمکش کن با دردهاش کنار بیاد.

ما همه باید فمنیست باشیم -۳

۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۶
نویسنده : کازی وه

اگر ما کاری را بارها و بارها انجام بدهیم آن کار تبدیل به اتفاقی معمولی خواهدشد. اگر ما چیزی را بارها و بارها به چشم ببینیم آن چیز برایمان طبیعی جلوه خواهدکرد. اگر فقط پسرها مبصر شوند‌، از آن به بعد همه ما حتی به طور ناخودآگاه فکرمی‌کنیم که مبصر کلاس باید همیشه یک پسر باشد.

چیماماندا انگوزی آدیشی

برای خودم و دیگران مثل خودم:

وقتی از انفجار توی فرانسه ناراحت شدی و چیزی نوشتی به معنای این نیست که از کشته شدن فلسطینی ها ناراحت نیستی

وقتی به حادثه پلاسکو واکنش نشون میدی به معنای این نیست که به گردوخاک خوزستان یا سیل سیستان و بلوچستان معترض نیستی

وقتی میگی زن ها میتونن رییس جمهور باشن به معنای این نیست که مردها نباید باشن

وقتی به تجاوز به زنها معترضی معناش این نیست که از آزارجنسی مردها خوشحال میشی

باید بفهمی و درک کنی که قرار نیست هر کدوم از تفکراتت ناقض دیگری باشه. قرار نیست با داشتن حقوق برابر حقوق دیگران رو زیر پا بگذاری؛ که تو کسی هستی که توی صف سرجای خودت می ایستی و هیچوقت نشده بخاطر جمله مسخره خانم ها مقدم ترند خودتو توی آسانسور یا صندلی اتوبوس یا صف نانوایی بچپونی. پس آروم باش و جای محکوم کردن خودت به ضد مرد بودن از کلیشه های ذهنیت فاصله بگیر و رهاتر باش. تا بتونی بهتر بفهمی و عمیق تر یاد بگیری.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۱

۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
نویسنده : کازی وه

بعضی‌وقت‌ها خاطراتم شفاف نیستند. لحظه‌ای همه چیز شفاف می‌شود و لحظه‌ای بعد انگار کسی بخشی از آن را پاک می‌کند.

زیر نور ماهِ شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

حدودا یکسال و خورده‌ای است که در اثر هیچی بخشی از حافظه‌ام را از دست دادم. اینطور که به نظر می‌رسد ۱/۴ حافظه بلند مدت و تقریبا نیمی از حافظه کوتاه مدتم را. و یک لحظه‌هایی در این خورده‌های بعد از یکسال در خانه و کوچه و خیابان و فروشگاه و دانشگاه و پل‌عابرپیاده و ماشین و جاده و ترمینال و حتی موقع حرف زدن با دیگران، حس‌کرده‌‌ام نه روبرویم و نه پشت سرم هیچ‌چیز ندارم؛ نمی‌فهمم و درک‌نمی‌کنم و به خاطرنمی‌آورم و قرار‌نیست به‌خاطر بسپرم.

مثل شب‌هایی که وسط بولوار چمران عینکم را در می‌آورم تا آدم‌ها و ساختمان‌ها و ماشین‌ها و نور‌های رنگارنگ تبدیل به لکه‌هایی شوند که ماهیتشان معلوم نیست.

مترجم دردها-1

۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶
نویسنده : کازی وه

معتقدم نخستین چیزی که مرا به قصه نویسی واداشت فرار از خطر تک بعدی نگاشته شدن بود. در مقام نویسنده میتوانستم هر شخصی را از هر اصل و ریشه ای در خیالم خلق کنم و شخصیتش را بپرورم. این حس آزادی یکی از بزرگترین هیجانات قصه نویسی ست؛ و برای کسی مثل من که هیچگاه مطمئن نبوده خود را کی و کجایی بنامد بیش ازحد ارضا کننده و آرامش بخش. منتها با انتشار کتابم دریافتم که این احساس آزادی تنها به دوره و فرایند نوشتن محدود میشود و فقط در قلمرو خصوصی خلق داستان معنا می یابد؛ به محض اینکه کتاب عمومی شد، هم خودش و هم نویسنده اش، بلافاصله و به شدت، در معرض قضاوت و دسته بندی های گوناگون قرارمیگیرد؛ اتفاقی که برای من و کتابم نیز افتاد.

چومپا لاهیری / مترجم دردها

لاهیری خیال پرداری میکند چون میخواهد قصه بنویسد و داستان مینویسد چون میخواهد از تک بعدی بودن فرارکند و برای این بلندپروازی اش هم هزینه قضاوت شدن و نقدهای چرت و پرت را به جان میخرد و برایشان چاره می اندیشد. اما من خیال پردازی میکنم نه برای خلق یک دنیای فوق العاده درونی که همه چیز تمام است بلکه برای مقاومت در برابر زندگی واقعی؛ که این عبارت زندگی واقعی خودش به تنهایی یک عامل عٌق برانگیز است. مخصوصا وقتی توسط تجار روانشناسی مثبت اندیشی به کار می رود. خیالپردازی شاید گاهی بعضی از بهترین فرصت های آدم را بگیرد و فرد را افسرده و غمگین کند اما از غر زدن بهتر است. از یکجا نشستن و همواره مخ دیگران را با ناکامی ها و احساسات لحظه ای تیلیت کردن خیلی خیلی بهتر است. به هر حال رکود نیازمند فرار است. یا عزمِ جزم و فلان و بهمان کردن و دویدن به سمت مشکلات و یکی یکی حل کردنشان یا اینکه میدل فینگرت را به سمت دنیا بگیری و خیالپردازی کنی که آن وقت هرکاری دلت میخواهد آن تو کرده ای؛ که این هم یک جور فرار است متنها رو به عقب که من به گریه کردن و مغز دیگران را به مسلسل احساسات بستن و حرف های بی فایده زدن ترجیح میدهم.

دختری با یک دوستی نصفه و نیمه

۵ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۷
نویسنده : کازی وه

بالاخره که باید یک روز یاد میگرفتی که اگر دوست خوبی برایش هستی، دلیلی ندارد که او هم دوست خوبی برای تو باشد.

مادری به سبک ایرانی

۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
نویسنده : کازی وه

می‌گویند هیچ لذتی بالاتر از تجربه حس مادری نیست و من سالهاست به این نتیجه رسیدم که مادربودن در ایران یکجور خودآزاریست و بس!