بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۶
نویسنده : کازی وه

جایزه چه ربطی دارد ترین دیالوگ دنیا هم تقدیم می شود به مادری که وقتی بچه اش می خواهد با اسباب بازی های بچه میزبان بازی کند می گوید:"خودت که ازینا داری!"

.

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۷
نویسنده : کازی وه

تاول پاهایت خوب شده اند؟ زن ات که زبانش بند آمده بود حالا می تواند حرف بزند؟ بچه هایت دیگر گرسنه نیستند؟ راستی یک خبر خوش برایتان دارم. دیگر لازم نیست پیاده برگردی خانه. با یک کشتی خیلی قشنگ برمی گردی به سرزمین ویران شده ات.

از وبلاگ قناری معدن

آخرش دست گرفتم به دیوار و تمام خانه را گشتم. در تاریکی مطلق!

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۸
نویسنده : کازی وه

وقتی یک چیزی بشود باور آدم دیگر همه زندگی ات می شود تکه ای از آن باور.هر قدمی که برمی داری، هر لیوان آبی که می خوری، هربار که دهنت باز می شود، اصلاً هر دم و باز دمت. یک باورمثبت سازنده است. محرک است. می تواند انرژی زیادی را به تو ببخشد. باعث می شود کارهایی را بکنی که تاحالا انجام نداده ای. باعث می شود یک روز پنج صبح بلند شوی و تا یک شب چشم برهم نگذاری. باعث می شود دنیایت، زندگیت، قلبت و احساست را از این رو به آن رو کنی. مثبتِ مثبتِ مثبت. ولی وای بر یک باور منفی، وای بر اولین باری که به خودت بگویی نمیشود، بگویی نه، وای برآن روزی که جا بزنی، وای بر روزی که اگر به شوخی و مسخره هم که شده به خودت طعنه بزنی که آره جون خودت تو می تونی. روزی که یک صفت را، یک پالس منفی را، یک تاریکی را به خودت نسبت بدهی کارت تمام است. دیگر از تمام راه هایی که به آن کار اطلاق میشود متنفری. مدام تنت از تمام حرف هایی که راجع بهش زده می شود می لرزد. که نکند کسی نظر تورا بخواهد. دیگر ریسک نمی کنی. هی گذشته را خار می کنی توی چشم هایت، هی فرار می کنی، هی دروغ می گویی. به خودت،به خانواده ات ...

این منم. چه روزی به خودم گفتم ترسو یادم نیست. اصلاً یادم نیست چرا این اتفاق افتاد! من فقط می دانم یک شرایطی پیش آمد پشت هم و ادغام و مخلوط باهم که تنم را لرزاند و من جای اینکه دست بگذارم روی شانه هایم و بگویم نلرز! کم آوردم. درست است. اولش یک لرز ساده بود. کم کم شد رعشه و بعد هم زلزله! اولش یک ترس ساده از تاریکی بود. ولی من صبوری نکردم. به خاطر فشار روحی با چراغ روشن خوابیدم. با کسی همدردی می کردم که ساعت خوابش ساعت بیداری من بود. به کسی نگفتم چه مرگم شده یا اگر گفتم خزعبلاتی اضافه کردم که یک وقت به تریج قبای غرورم برنخورد. که یک وقت کسی نگوید واقعا ترسو شده. بلکه بگوید موقتی ست. خوب می شوی!

اولش یک چراغ ساده بود. ولی بعد شد صدای پا، شد زنگ، شد تق تق کمد دیواری، شد کوچکترین صدای ناگهانی هرچند آهسته، شد تاریکی ها در میان تاریکی ترها... که آخر شد یک دختر ترسوی زردنبو!

می دانی آدم وقتی می ترسد یک چیزهایی را می بیند که قبلاً نمی دیده. نسبت به همه چیز و همه کس حساس و غیرمنطقی می شود. آدم ترسو منطق سرش نمی شود که. اگر جیغ بزند و تو به فریادش برسی، بعد بگوید اون کلاهه چیه پشت پنجره؟ تو بروی جلو چراغ را روشن کنی، پرده را کنار بزنی، پنجره را باز کنی و بگویی ببین سایه ی کارتون کولر بود. او هنوز هم مطمئن است که کلاهی پشت پنجره است. ساده بگویم برای ترسوها افکارشان قوی تر از حقیقت و منطق و اثبات است.

همه این ها را بالا آوردم که بگویم من افسرده نیستم. من ترسو نیستم. من وحشت زده و حیران نیستم. دختر کوچولویی که یک نفر را فقط برای آغوشش در شب می خواهد هم نیستم. ننه ی فکرهای منفی هم نیستم. من فقط کمی خودم را شل گرفتم و بعد لیز خوردم و حسابم از دست خودم در رفت. وگرنه سپیده ای که من میشناسم ذاتاً شجاع و قوی ست. کافی بود. بسش بود. می خواهد تمام کند این احساس و صفت و شب های ملال انگیز را. تاریکی را باید با چیزهای خوب روشن کرد؛ با امید. اثباتش هم بشود تصمیم گرفتن!

مامان.

۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

کسی نمی‌داند با مادری که طی یکماه گذشته از بیماری نصف شده و با دیدن شهرزاد یکجور خودزنی راه انداخته و جلوی چشم های دخترش قطره قطره آب می‌شود چه باید کرد؟

حال استمراری

۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۰
نویسنده : کازی وه

وقتی کلمات از گفتار به نوشتار تبدیل می‌شوند و مخاطب پیدا می‌کنند، ظرفیت بعضی آدم‌ها را دچار چالش می‌کند. این یعنی هم آن‌ها دگرگون می‌شوند و هم تو را از حالی که هستی دگرگون می‌کنند. بدی‌ این دگرگونی وقتی‌ست که برای مخاطب، رو به توهم و برای تو رو به پشیمانی سوق پیدا کند.

از وبلاگ خنده های صورتی

بارداری

۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۱
نویسنده : کازی وه

یادآوری خاطرات خوش، گریه ها، بوی عطر، طعم غذا، رنگ لباس، موسیقی، جمله، کلمه باعث عق زدنم می‌شود. امشب توی مطب دکتر یاد کار خوبی که چهارسال پیش کرده بودم افتادم و نزدیک بود روی موهای فرفری مرد جلویی بالا بیاورم.

دو رفیق، دو هم‌نشین، دو همدم همیشگی.

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۱۳
نویسنده : کازی وه

#کادر

نقطه ته خط.

۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

اختتامیه جشنواره نویسندگی نقطه سرخط مصادف شد با روز باشکوه تولد من (دو نقطه ذوق مرگ). و هدیه خوبی که توی این روز گرفتم این بود که داستانم در این جشنواره برگزیده شد. و اگر بگویم تمام عید با خودم فکر می کردم که نوشته ام چقدر چرت بوده که منتشرش نکرده اند یا از شانس بد به دستشان نرسیده، دروغ نگفته ام. نگو بلا گرفته ها می خواستند سوپرایزم کنند(الکی) ولی اولش خوب دق مرگم کردند. دوست داشتید داستان را بخوانید روی نوشته آبی زیر با ظرافت خاصی کلیک کنید. عشقتان کشید همان زیرها نظر هم بدهید.

پنج منهای یک

12+1

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۶
نویسنده : کازی وه

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

شهریار

با پوزیشن نشستن رو به دیوار و زل زدن به کائنات

۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۰۰
نویسنده : کازی وه

یک تکه از قانون جذب مالیده شده. مالیده شده فعل زشتی ست؟ خب چه کنم وقتی واقعاَ اینطور شده و تنها فعلی که زبانش از بیان اینطوری شدن قاصر نیست همین مالیده شدن است؟ مالیده شده و جایش هم آنچنان محو شده که خیلی کم کسانی هستند که شاید بفهمند و شایدتر به روی مبارکشان بیاورند. یعنی یک چیزی ناقص است و جواب هم نمی‌دهد و اگر جواب هم بدهد به درد عمه اش می‌خورد اما هنوز نونش توی روغن است و کتاب هایش به فروش می‌رسند و کلاس هایش برپا می‌شوند. دارم به این فکر می‌کنم اینکه بنشینی یک گوشه و زور بزنی تا از جهان هستی سیگنال دریافت کنی، بدون اینکه سنسورهایت را روشن کرده باشی یا کمی زحمت بکشی تا موج موردنظرت را پیدا کنی یا چهار قدم نری آن طرف تر شاید اصلاَ نیازی به این مناسک نباشد و این ها پس این قانون جذب مکتوب توی کتاب ها و فیلم ها و دنیای امروزی چه فرقی با ضرب المثل دیروزیِ تنبل نرو به سایه، سایه خودش می آیه دارد؟هان؟