بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

روحم دارد گیلاس میچیند

۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
نویسنده : کازی وه

لوغ جسمی و جنسی درد داشت. پسرهارا نمی دانم. اما ما همه جایمان درد می کرد. از صورت هایی که پر از مو می شد تا سینه هایی که انگار به سیخ می کشیدنشان همه اش درد داشت. ماهی یکبار درد غیرقابل تحمل کمر و جوش های قرمز رنگش که هر یکیش قد یک گیلاس بود. به خودمان که در آینه نگاه می کردیم حالمان بد می شد و درد می کشیدیم. افسردگی می گرفتیم که چقدر زشت و پشمالو و بدقواره شده ایم. دماغمان چرا اِن قدر گنده است؟ وای نکند تا آخر عمر همین طور بمانم؟ این جوش های سرسیاه لعنتی که با هیچ چیز پاک نمی شود را چه کنم؟ آخ کمرم!

اگر یک بار به بلوغ جسمی می رسیم. عوضش هزار بار در معرض بلوغ روحی و روانی هستیم. در پانزده سالگی و بیست سالگی و سی سالگی و سی وپنج سالگی و سی و هفت سالگی و نودو پنج سالگی و هر عددی که بین این ها و بعد این هاست. بلوغ روحی یک اتفاق یا یک انتخاب نیست. می تواند جفتش باشد و می تواند نباشد. فقط می دانم هر تصمیمی الان بگیریم ده روز یا ده ماه یا ده سال دیگر ما را وادار به بلوغ می کند. چه آگاه باشیم و چه نباشیم. چه تصمیم درستی باشد و چه نباشد. باید دردش را بکشیم؛ مثل قد کشیدن.

بلوغ روحی شکست خوردن نیست. پیروزی هم نیست. بلوغ روحی طی کردن مسیر بین این دوست. حالا یا شکستیست که به پیروزی ختم می شود یا پیروزی که به گِل می نشیند. این ها را گفتم که بگویم بلوغ روحی درد دارد. چون انتظار و بلاتکلیفی و ندانم کاری درد دارد. بلوغ روحی درد دارد چون معمولا تنهاییم و کسی نیست که سرمان را بگذاریم روی شانه اش و بزنیم زیرگریه. چون این جا بیشتر از همیشه ناگفته داریم که تبدیل می شوند به نگفته های ابدی و هی غمباد می کنیم٬ هی حفظ آبروی منِ خود را می کنیم. بلوغ روحی کمر روحمان را می شکند و جای ماهی یکبار هرشب خون می باریم و دردش باهیچ قرصی کمتر نمی شود٬ دل روحت روزها از داغی بهم می پیچد و شب ها بالا می آورد. بلوغ روحی پر از تعلل های لعنتی شبیه جوش های زیرپوستی دردناک مسخره یست که تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست. تو را دچار گیجی می کند و هی می مانی سر دوراهی های ماندن و چهار راهی های نتوانستن و چراغ قرمز های رفتن. شبیه آدم های گیج هی اطرافت را نگاه می کنی و حساب روز و ماه از دستت در می رود.

نمی دانم بلوغ روحی من در نوزده سالگی خوب است یا نه. نمی دانم چطور ختم به خیر می شود. نمی دانم سکانش را چگونه هدایت کنم. هیچ چیز نمی دانم و نمی خواهم بدانم. فقط دلم می خواهد آرام تر و صبورتر باشم. فقط کمی طاقت درد داشته باشم٬ شاید این گیلاس ها همان هایی باشند که یک زمانی در رویاهایم می چیدم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی