بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

چلاندنی‌ها (۲۱)

۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۰
نویسنده : کازی وه

دیشب تا بچه دم در دیدم پرید بغلم و خودش را لوس کرد. دوید اسباب بازی‌هایش را آورد و جیغ کشید که چرا دم در؟ بیاید تو بازی! ما کار داشتیم. افتاد دنبالمان. چسبید بهم و بردمش تا پایین. هر بار که گفتیم بیا برو خونتون کار داریم میخوایم بریم. خودش را بیشتر بهم چسباند و هی گفت گوگو. یعنی گربه‌ها را نشانم بدهید. بوسیدیمش. به نوبت. هر کس بیشمار. بعد دوباره من را چسبید و برایش شعر خواندم؛ یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار. با چشم‌های تب‌دارش خندید و سرفه کرد. دل نمی‌کندیم ازش که اما دادیمش رفت. زد به کولی بازی و یک گالن گریه کرد. از دیشب تا حالا هر چی فکر می‌کنم نمی‌فهمم این همه عشق و احساس چطور در یک بچه ۱سال و نیمه جمع می‌شود؟ از کجا می‌آید؟ کاش همینطور می‌ماندیم. کاش همینطور بماند.

کاش تا همیشه بچه می‌موندیم :/
یا روحیه بچگیمون رو حفظ میکردیم.
بچه ها کل وجودشون قلب مهربونشونه بدون منطق و قانون و دلیل
من دوست ندارم برگردم دورا بچگیم -____-


یاعلی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی