بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

اتفاق

۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۲
نویسنده : کازی وه

یک نفر را کشتم. موقع دنده عقب گرفتن، تایر ماشین از رویش رد شد و استخوان های گردنش را بی صدا خرد کرد. از عصر که این اتفاق افتاده هرکس بهم میرسد دلیل غم توی چشم ها و بی حوصلگی ام را می پرسد. من میگویم یک نفر را کشته ام. یک نفر را زیر گرفته ام. آن ها با ترس می گویند نه؟ کی را؟ و پاسخ یک گربه است. یک بچه گربه سیاه.

آدم ها یک لبخندِ تورو خدا این احمقو نگاه، به رویم می زنند و می گویند اتفاق است. می افتد. 

اگر یک انسان بود هم همین را میگفتند؟ خب اتفاق است. می افتد.

موقع برگشتن از همان خیابان، دیدم که گربه های محل دور جسدی که از در پارکینگ تا سکو کشانده بودم جمع شده و نیم خیر نگاهش میکردند. گهگداری به زبان خودشان چیزی میگفتند و شاید اسم گربه سیاه را صدا میزدند. توی چشم های کشیده و براقشان وحشت بود و نگرانی؛ غصه یا شاید هم درماندگی.

گربه سیاه بیچاره. هوووف.