بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

بخشیدن جان، بخشیدن شادی

۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

بخشیدن جان ، بخشیدن شادی چند روز است با خانم محترمی آشنا شده ام. او یکی از مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. مربی یکی از مراکز فراگیر. مرکز فراگیر چیست؟ درواقع اعضای آن ناشنوایان، نابیناها و معلولین جسمی هستند طبعا کار کردن با این بچه ها بسیار دشوار است و صبر و حوصله می خواهد.حالا تصویر کنید زنی پیدا شود، ویژگی های نهفته ی آدم ها را پیدا کند و آنها را در راه اعتلای فرهنگ و هنر به کار بگیرد.

این چند روز جشنواره نمایش عروسکی در شهر ساری برگزار شد. زن دست پنج تا عضو نوجوانش را که نابینا بودند گرفت ، دو تا بچه ی سه ساله اش را زد زیر بغلش ،سوار مینی بوس شد و راه افتاد سمت شمال.

پیش تر انتقادات زیادی به گروه او وارد بود.اینکه بچه ی معلول باید با بچه های شبیه خودش رقابت کند. اینکه تو داری این بچه ها را آزار می دهی وقتی آنها را وسط بچه های عادی جا می دهی. اما گوش زن بدهکار نبود. این گروه از میان 473 گروه به مرحله ی نهایی راه یافته بود . بچه های سایر گروه ها معلولیتی نداشتند، اما این گروه متشکل بود از 5 دختر نابینا و 5 دختر عادی.دختران عادی عروسک گردان شده بودند و دختران نابینا گوینده ی صدای عروسک.و شگفت انگیز بودند. نشسته بودم و زل زده بودم به هماهنگی حرکت عروسک ها و صدای بچه ها....چطور ممکن بود؟ آنها چقدر می توانستند باهوش باشند؟ خدای من!

قبل تر چند نمایش دیده بودم از نوجوان ها؛جاهایی که گاف می دادند در دیالوگ ها، اما این 5 دختر نابینا یک گاف هم نداشتند .داستان را گم نمی کردند...یادشان نمی رفت. صدایشان خش نمی افتاد. وقتی صدای دیو را در می آورند صدا لوس و بی نمک نبود. صدای نمکی؟ ریز و ملوس و جذاب بود....

بعد که نمایش تمام شد بچه های عادی گروه، دست دوستان نابینایشان را گرفتند و ایستادند روی سن....آنها فوق العاده بودند.

زن در این بین دوقلوهای خودش را بغل کرده بود و داشت گروهش را نگاه می کرد. آنها را با خون دل به اینجا رسانده بود.

بعد که اختتامیه شد هم صداپیشگان جایزه گرفتند. هم زن بهترین نمایشنامه نویس شد و بابت کارگردانی جایزه ی دوم را گرفت. بعد بچه هایش را دوباره به دندان گرفت، سوار اتوبوس شد و از شمال رسید به جنوب تهران.....

می خواهم بگویم در گوشه گوشه ی دنیا آدم های زیادی در حال مبارزه اند...آنها به دیگران معنا و جان می بخشند اما هیچکدام ما آنها را نمی بینیم. ما نشسته ایم،زل زده ایم به مانیتورها و فقط آدم هایی را می شناسیم که جان ها را می گیرند....چنین تصویری است که ما را افسرده و غمگین کرده.

از وبلاگ خرمالوی سیاه

خیلی وقته درست وبشون رو نخوندم. چون بیشتر همون طور ک خودشون گفتن زوم کرده بودن رو ادم هایی که جون میگیرن. این پستشون ولی عالی بود. اشک تو چشمام جمع شد. هر چن ک نریخت. در کل مرسی برای ب اشتراک گذاشتنش. دوباره باید وبشون رو بخونم مثل اینکه :دی
توی چشم‌های منم اشکی جمع شد که نریخت. چه اتفاق مشترک قشنگی :))
ما یه دوستی داشتیم که لحظه تولد به خاطر بی‌دقتی پرستار نابینا شده بود، فوق‌العاده باهوش بود و بابت همین سر کلاس ما می‌نشست، انگار نه انگار هم که مشکلی داره؛ صدای بسیار زیبایی هم داشت و رتبه کنکورش از همه ما بهتر شد؛ خیلی خوب با عزیزان نابینا آشنام، با هوش سرشارشون و پشتکارشون و...
چه فوق‌العاده. منم درمورد تصویرسازی خارق‌العاده‌شون و قوه تخیل بسیار قویشون خیلی شنیدم. یه روزی میرم سراغ چند نفرشون و حتما برات میگم چه چیزهایی دیدم و شنیدم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی