بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

راز

۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۲
نویسنده : کازی وه

آخرین صحنه‌ای که ازش یادم مانده، این بود که بالای یک آبشار مصنوعی وسط یکی از پارک‌های شیراز دست در گردن هم پاهایمان را آویزان کرده ایم. توی گوشم آهسته می‌گوید باید یه رازی رو بهت بگم. مامان دوربین را به سمتمان می‌گیرد. چشم‌هایم را به چشم هایش می‌دوزم آهسته‌تر می‌گوید اما باید یه قولی بهم بدی. به هیشکس نگی. هیچوقت.

مامان صدایمان می‌کند. جفتمان روبهش می‌خندیم. دوربین شلیک می‌کند.

امشب تا دیدمش با صدای دورگه از بلوغ گفت سلام حالتون چطوره؟ خوب هستید؟ بهش گفتم زورم گرفته که قدت از من بلندتر شده. خندید. گفتم ناپیدایی! نیستی. نابودی! محجوبانه خندید و سرش را انداخت پایین. یادم افتاد که هنوز، رازش را نگفته.

یعنی ممکنه...؟
نه نیست!
آخی... منم یه پسرخاله ای دارم ک 5 سال ازم کوچیکتره و بچه بودیم بازی میکردیم باهم
روزی ک شنیدم دانشگا قبول شده هی میگفتم علی؟؟ همون علی کوچولو ینی؟ امکان نداره :/
اره آنا حس عجیبیه. من باورم نمیشه خودم انقدر گنده شده باشم چه برسه کوچولو موچولوهای فامیل :)
بیچاره قلبهاکلن..چه حبابها چه شیشه ها وچه آدمها
امان از عکس های ناگهانی ...
از زیر زبونش بکش !
اگه بگه که دیگه راز نیست
لذتش به گفته نشدنشه
اینم رسم روزگاره.
یک روزی برادرام 10سال از من کوچکتر بودند و الان 10سانت بزرگتر!
دلم بیشتر واسه آقا گل سوخت !:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی