بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

سال 80

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۳
نویسنده : کازی وه

دختر شش ساله مهمانمان دارد از دوست های مدرسه و درس و کتابش حرف می زند. من را یاد کلاس علوم می اندازد که برای نسترن مثل قرص خواب بود و جلوی چشم های خانم احمدی سرش را می گذاشت روی نیمکت میز اول و خواب به خواب می رفت. یاد مهرناز که عاشق کامران و هومن شده و درمانده بود که کدام را بیشتر دوست دارد. یاد دعواهایم با فریناز که به من می گفت کیویِ سیب زمینی و من دلم می خواست بکوبم توی دهنش اما با خشم به لفظ گوجه فرنگی بسنده می کردم. یاد اینکه جفتمان دوست داشتیم باهم دوست شویم اما نمی شد. چون در هر دوسالی که همکلاسی بودیم خانم معلم هفته اول من را از نیمکت دوم ردیف وسط از کنار دوست هایم برمی داشت و می چپاند نیمکت چهارم ردیف کنار در. جای قبلی فریناز. بهاره هم که فکر می کرد من غنیمت جنگی هستم تا می توانست استثمارم می کرد و ازم کار می کشید و مدام باهام قهر می کرد.

وقتی دختر مهمانمان می گفت کتاب. درس. دبستان. من یاد تشویق ها و تنبیه هایم افتادم. یاد روزهایی که سرویس را می پیچاندم و دوتا محله را پیاده می رفتم تا خانه که بگویم می توانم روی پاهای خودم بایستم. یاد انشایم درباره تخت جمشید که دعا می کنم هیچوقت به اداره نرسیده باشد. یاد بی اعتماد به نفسی و ترسو بودنم. یاد عصبانی بودنم که باعث شد از مقام مبصری عزل شوم. یاد وقتی که با پنج تومان نمونه سوال های امتحان ریاضی را از معلم خریدم. یاد تئاترهایی که اجرا می کردم. یاد سیاسی بودنم. باورتان می شود یک بچه ده ساله اظهار نظر سیاسی کند؟! 

دوران دبستان من شبیه یک کیویِ سیب زمینی بودم با رویاهای عجیب و غریب و باورهای ماورایی که سعی می کردم دنیا را از دید خودم ببینم و دلم می خواست زودِ زود بزرگ شوم. این یکی تنها چیزی بود که از آن موقع تا الان بهش رسیدم.

حالا شما! اگر دوست داشتید بگویید وقتی کسی می گوید دبستان یاد چه چیزهایی در خاطرتان زنده می شود؟هان؟!

دوران دبستان، معلم کلاس اول، جناب آقای افشاری، کسی که بیش از 12 سال بود ندیده بودمش! و سال اولی  که دانشگله قبول شدم دیدم دم مغازه ای نشسته! شناختمش و رفتم و سلام کردم. عجیب اینکه سریع بنده را به خاطر آورد و به اسم نامم را صدا زد :)
بعدها فهمیدم آن مغازه پارچه فروشی از خود اوست.
و همین باعث شده باز گاه و بیگاه شاگردش باشم و به او سر بزنم.:))
من هم کامران و هومن را دوست داشتم و با یک دختر کلاس پنجمی که هم سرویسی ام بود درباره شان صحبت می کردم. او تازه فهمیده بود نام خانوادگیشان جعفری است و سایتشان را کشف کرده بود و به همه فخر می فروخت!

تمام دبستانم را اینجا نوشته ام.
یک ادم بسیار خجالتی که هیچ دوستی نداشت ، یک کودک به تمام معنا کودک ! درس! امتحان ورودی ! استرس ! 

کلا دوران خوبی نبود واسم!
لینک در کامنتم ثبت نشد.
دوباره میذارمش:
http://north-star.blog.ir/1394/06/20/Back-To-School
اون موقع چی فکر میکردیم چیشدیم خخخ
فقط به همون رویای بزرگ شدنمون رسیدیم فعلا
دبستان واسه من تداعی کننده خاطراتم بادوستامه و شیطنتام درس نخوندنام
یاد مزخرف‌ترین دوران زندگی‌ام... یاد روزایی که تازه فهمیدم یه فرقی با بقیه دارم... روزایی که برای اولین بار، اون موقع مسخره شدم... روزایی که وقتی به آخرای کلاس پنجمش رسیدم، اولین کسی که توی زندگی‌ام بهش اعتماد کردم، بدجوری دلم رو شکوند... به جز یه اتفاق خوب و یه دونه حرف مثبت که مسیر زندگی من رو برای همیشه تغییر داد، هیچ چیز خوب دیگه‌ای از اون روزا یادم نمیاد...
من یادم نمیاد دوران سختی برام بوده باشه. همیشه میتونستم محیطمو اونجوری که راضیم کنه مدیریت کنم حتی از همون سن. ولی چیزی که برام سواله اینه که نمیدونم چرا بدم میاد از اون سالا. به هیچ عنوان حاضر نیستم برگردم بهشون. واقعاً نمیدونم دلیلش چیه!
دبستان منو یاد سرمای بی حد هوا و برف زیاد و قطع شدن آب میندازه. یاد " اگه بیست نگیری شهیدت میکنم " و ... بگذریم .
دبستان ،راهنمایی و حتی دبیرستان ،منو یاد خاطرات خوبی نمیندازن. خیلی خوبه تموم شدن ...
آدم وحشتناکی بودم دوران دبستان. به معنای واقعی.
هنوز نمی‌دونم بعد از تموم شدنش و ورود به راهنمایی اون تحوله چطور رخ داد، ولی اون سال‌های دبستان به شدت خشن، مغرور و عصبی بودم.
خیلی برام مهم بود که از همه بهتر باشم و در نهایت فقدان تمدن، کسانی که از نظر درسی خیلی ضعیف بودنو دوست حساب نمی‌کردم هیچ‌وقت.
آدم مذهبی‌ای هم بودم تحت تأثیر محیط! خلاصه که تنها کسایی که ازم راضی بودن معلمام بودن:)) البته به مرور و با نزدیک شدن به آخر دوره‌ی دبستان خیلی بهتر شد وضعیت، مثلا سال پنجم خوب بودم تقرییا، رفتار مساعدتری هم پیدا کردم با دوستام.
خیلی اتفاقات اون دوره رو یادمه، ولی به‌نظرم شخصیت غیرقابل تحملی داشتم.
دوست نزدیک فعلی‌م هم، اون موقع بزرگترین دشمنم بود تا اینکه توی دبیرستان باز دیدیم همدیگه رو:))
کیوی....
سیب زمینی....
خخخخخخخخخخخخخخخ
دبستان برای من یه جهنم واقعی بود. به خاطر مسایلی مجبور شدیم از جایی که توش متولد شده بودم به شهر غریب بریم با یه فرهنگ خیلی خیلی دور از فرهنگ خانواده ما. 
برای همین تا آخرین روز راهنمایی هیچ خاطره خوشی، هیچیاااا از دبستان و راهنمایی ندارم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی