این روزها کسی میزند روی شانهام و من برمیگردم سمت آینه و دختر توی آینه می گوید: «هی! خودت باش.» بعد خودم ماست را توی لیوان میخورد، جوشهای قرمز صورتش برایش مهم نیست و بلندبلند میگوید که میخواهد کله خانم آرایشگر را که دُم ابرویش را کوتاه کرده از جا بکند. خودم میمیرد برای نوشتن، میمیرد برای خواندن. خودم عاشق معماریست، عاشق سینما و تئاتر و موسیقی و نقاشی و همه هنرهای عالم را با هم از بیخ و بن عاشق است. منتها نه معمار است، نه فیلمساز و کارگردان و نوازنده و نه نقاش و.. چون به هرحال این دنیا به مخاطب خوب هم احتیاج دارد.
این روزها کسی هی می زند روی شانهام و من برمیگردم سمتش و او میگوید: «آن قدر توی زمان حال زندگی کن تا آینده خودش ساخته شود. خب؟» و من هم می گویم خب! اما پشتم را که میکنم رویاها و هپروتها مثل آدمهای فضایی فیلمها حمله میکنند و روحم را میدرند.
این روزها وقتی کسی میزند روی شانهام و باهام حرف میزند و خودم را به خودم تحویل میدهد و ازم میپرسد "از زندگی چی میخوای؟" انگشت میگیرم به دهنم و آرام زمزمه میکنم: «هنوز نمیدونم. اما بالاخره که میفهمم.»