بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است.

دچار

۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۸
نویسنده : کازی وه

گاهی وقت ها که یاد حماقت های گذشته ام می‌افتم دلم می‌خواهد فرق سرم را بردارم، ببرم بکوبم به لبه میز. چند دقیقه بعدش از این حماقت جدید که مگر با کوبیدن کله به میز چیزی درست می‌شود می‌خواهم بکوبمش توی دیوار. 

اینطوری میگذرد خرداد ما!

در جستجوی دوست

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
نویسنده : کازی وه

گفته بودم که تصمیم به ساختن رابطه های تازه گرفته ام؟

حالا سه تا آدم پیدا کرده ام که علی‌رغم تفاوت هایمان می‌توانیم ساعت ها باهم گپ بزنیم. 

می‌توانیم ساعت ها معمولی‌ترین و سخیف‌ترین حرف های ممکن را بزنیم و بعدش از سینما و کتاب و کامپیوتر و ورزش و رویاها و دغدغه هایمان بگوییم. 

سه تا آدم پیدا کرده‌ام که با هر کدامشان کلی هم‌پوشانی دارم. اما این باعث شادی ام نیست. چیزی که باعث می‌شود دلم بخواهد دست هایم را آن‌قدر تکان بدهم تا شاید تبدیل به بال شوند این است که به طور اتفاقی سه تا آدم پیدا کرده ام که حرف هایم را می‌فهمند و حرف هایشان را می‌فهمم. فقط همین!

باید از آدم های تازه زندگیم بنویسم. جهت ثبت در تاریخ!

مثل مرده ای که متوجه مردنش شده است

۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

دارم فکر می‌کنم شاید، دردناک تر از کشته شدن در جنگ، غم انگیز تر از نداشتن پول، اندوه‌بار تر از بی‌کاری این حجمی از آدم هاست که خودشان نیستند. آدم هایی که خود بودنشان را به خاطر دیگران له کرده اند. آدم هایی که رویاهایشان را به خاطر مامان و باباها از تنشان در آورده اند. این ها که صبح به صبح یک گن سایز اسمال به خود بودنشان می‌پوشانند که مبادا یک قسمتش قلمبه بزند بیرون و دیگران بفهمند چه می‌خواهند. 

که نمی‌خواستند مادر باشند اما شدند، نمی‌خواستند کارمند بیمه دار شوند اما شدند، که نمی‌خواستند موهایشان را رنگ کنند اما کردند، نمی‌خواستند برای دکور خانه شان کریستال بخرند، نمی خواستند هزینه گزاف عروسی بدهند، نمی‌خواستند مکانیک و برق و پزشکی و حقوق بخوانند، نمی‌خواستند رژیم بگیرند و هیچی نخورند، نمی‌خواستند سمپاد و نمونه دولتی درس بخوانند، چادر سرشان کنند یا موهایشان را به باد بدهند، آخر هفته هایشان را در مهمانی های مزخرف خاله زنکی بگذرانند... اما همه اش را انجام دادند.

دارم فکر می‌کنم شاید، خالی تر از تنهایی، دردناک تر از رفتن عزیز و سخت تر از شکست خوردن لحظه ایست که جلوی آینه می ایستی و می‌بینی خودت نیستی. خودت نیستی. خودت نیستی.

دلم میخواست شکوفه ای باشم سر برآورده از یک درخت گیلاس

۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸
نویسنده : کازی وه

دنیا پر از رنج است،

با این حال درختان گیلاس شکوفه می‌دهند

«ایسا»

هر بار که این شعر را می‌خوانم یادم می‌آید دنیا با تمام سختی‌ها، تلخی‌ها، نفرت‌ها، بدی‌ها و رنج‌ها زیبایی‌های خودش را دارد. دنیا هنوز درختان گیلاس را دارد و پروانه‌هایی که در نور اوج می‌گیرند و گوزن‌ها و گربه‌ها و جانوران ریز و درشتی که در فصل عاشقی‌شان جفت‌گیری می‌کنند و دست به دست هم می‌دهند تا «حیات» از این دنیا کمرنگ نشود.

همین حالا، درست همین حالا که این شعر را خواندم فکر کردم «درخت گیلاس» بودن هم می‌شود شکل دیگری از خوشبختی باشد. همین که تسلیم نشوی و به شکوفه دادن و سبز شدن ادامه بدهی.

درختان گیلاس که در این شعر شاخه‌های سر به فلک کشیده دارند و تنها با دو واژه‌ی «درخت» و «گیلاس» روشنی‌های کوچک را در دلت پرنورتر می‌کنند، پیامبری از جنس کلمه‌اند که بشارت می‌دهند «زندگی هنوز زیبایی‌های خودش را دارد، زندگی هنوز زیبایی‌های خودش را دارد، زندگی هنوز زیبایی‌های خودش را دارد...»

از نوشته های فریبای دوست داشتنی ام.

فکر زرزرو

۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
نویسنده : کازی وه

شاید مشکل ما همین باشه که هی فکر تولید می‌کنیم،

مشکلمون همین فکر کردنای زیادی باشه،

فکرای زرزروی زیادی...

پل‌ها این وسط بی‌گناهند!

۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۴
نویسنده : کازی وه

می‌گویند پل یک‌جور راه ارتباطیست. پل‌ها دنیا را بهم وصل می‌کنند و آدم‌ها از این سر دنیا می‌روند آن سرش تا بهم برسند و چه بسا قبل از رسیدن از این سر به آن سر همان وسط‌ها بهم برسند. پل‌ها خیلی‌چیزها را بهم وصل می‌کنند و کلاَ باعث و بانی خیر هستند. می‌گویند اهواز شهر پل‌هاست. که می‌گوید؟ من! من قصد دارم این جمله را آنقدر تکرارکنم تا بالاخره بر سر زبان‌ها بیفتد و همه‌گیر شود و همه عالم و آدم بدانند که اهواز شهر پل‌هاست. بعدش چه می‌شود؟ خب همه برای وصال می آیند این‌ور و آن‌ور کارون می‌ایستند و به سمت هم حرکت‌می‌کنند تا اگر بخت یارشان بود بهم برسند. البته باید بگویم که من موقع عبور از پل نه حس می‌کنم به سوی کسی می‌روم و نه کسی به سوی من می‌آید بلکه احتمال مردنم را محاسبه می‌کنم. اینکه با افتادنم توی کارون کدام بخش از بدنم را کوسه‌ها خورده و کدام قسمت کفن پیچ جلبکی می‌شود و چند سال بعد قرار است پیدایم کنند و اصلاَ مهم است که پیدایم کنند یا نه؟ با ماشین که از روی پل رد می‌شویم با خودم می‌گویم که اگر یک دفعه پل فروبریزد ترمز می‌کنم یا با اشتیاق فراوان گازش را می‌گیرم؟ حتی کار به پل عابر پیاده هم کشیده. پل عابر پیاده کاملاَ نماد مرگ است. فکر کن بیخیال دنیا داری رد می‌شوی یا ذهنت سرریزِ کارهای روزمره است، بعد آن پیچ و مهره‌های اطراف ورق‌های چفت شده بهم شل می‌شوند یا اصلاَ از فرت پوسیدگی ورق ها از هم جدا می‌شوند و زارت می افتی وسط خیابان! خیلی خوش شانس باشی زارت می افتی وسط خیابان، وگرنه وقتی در حال افتادنی هنوز زارت خیابان نشدی زارتِ ماشین های وسط اتوبان می‌شوی. حالا چرا من جای داستان عاشقانه وصالِ پلی، به مرگ به وقت عبور از روی پل فکر می‌کنم دلیلش این است که یک ذهن مغشوشِ مذمومِ محکومِ مغموم، باید به چیزهای غیرمعمول فکر کند تا از خودش وا بدهد و به غیراز خودش رو بیاورد تا شاید بیشتر عمر کند. یا یک همچین چیزی!

برای مربع

۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۸
نویسنده : کازی وه

الان وقت ساختن سال رسیدن به آرزوهاست!

درباره قهر/ حرف های من

۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

پیش نوشت: اول دلم می خواست منم پای پست قبلی کامنت بذارم. اما خب همونطور که مستحضرید نویسنده این وبلاگ آدم وراجیه و بخش ورزن مغزش با یه کامنت پنج خطی ارضا نمیشه. واسه همینم نظرم رو تو این پست نوشتم. ببخشید که سبک نوشته گفتاریه و نوشتاری نیست. و قواعد نگارشی به شدت درش رعایت نمیشه!

به نظر خودم قهر کردن یک روش استعماریست! مثلا ما به دوستمون یا شریک عاطفیمون میگیم فلان کارو واسم میکنی؟ اون میگه نه! بعد ما طلبکارانه شروع به غر زدن میکنیم و در آخر هم میگیم من دیگه با تو کاری ندارم. جواب تلفن نمیدیم. سر قرار نمیریم. توی خونه یا محل کار سرسنگین میشیم و توی کینه و عصبانیت خودمونو غرق میکنیم و مدام از خودمون میپرسیم چرا به حرفم گوش نداد؟ مگه من براش مهم نیستم؟ پس چرا هرچی میخوام و میگم نمیگه چشم؟

حالا اگر یک نگاه به مکانیزم استعمار توی دنیا بندازیم. میبینم اکثر قدرت های بزرگ وقتی میبینن یک کشور ضعیف تر بهشون راه نمیده اون کشور رو با استفاده از جنگ و تروریسم و تحریم با خاک یکسان می کنند. شاید این دوتا مسئله خیلی منطبق برهم نباشند اما در کلیتشون مقدار زیادی هم پوشانی دارند. وقتی ما خودخواهانه سعی میکنیم رابطمون اونجوری که ما میخوایم پیش بره وگرنه دعوا راه میندازیم و قهر میکنیم و به حرف طرف مقابلم گوش نمیدیم یجورایی توی شرایط استعمارگری قرار میگیریم. و زمانی که ما داریم با خشم طرف مقابل رو توی دادگاه ذهنمون محاکمه میکنیم و محل بهش نمیذاریم، طرف دوم داره بین چیزی که خودش میخواد و چیزی که بهتره باشه و حرف هایی که دلش میخواد ما بشنویم دست و پا میزنه و مورد استثمار ما قرار میگیره.

از دلایلی که این اتفاق توی خیلی از رابطه ها به مراتب تکرار میشه نداشتن مهارت های ارتباطیه. و خب مسلما مسئول اینکه ما نمیتونیم جای قهر کردن با طرف مقابلمون حرف بزنیم و نمیدونیم که حرف زدن راجع به مشکل شاید گره ها رو باز نکنه اما نرمشون میکنه و از کورتر شدنشون جلوگیری میکنه نه دولته. نه مدرسه و نه خانواده. کوتاهی خودمون در مطالعه و پرس و جو و تجزیه و تحلیله. یکی دیگش هم مشورت کردن با آدمای نادونه. حتما شماهم این آدمایی رو دیدین که میگن اگه سیاست نداشته باشی شووَررت از دستت پریده! اما اگه داشته باشی مثِ موم تو دستاته! خب اینا چرت و پرته! رابطه آدما میزگرد سیاسی پنج به علاوه یک نیست. قرار نیست بابت هر امتیازی که میدی 5تا امتیاز بگیری. به بلوغ رسیدن نیاز به اقدام فردی داره. چه بسا آدم هایی که سال هاست به بلوغ جسمی و جنسی رسیدن اما سطح رفتارشون پایین تر از یک بچه سه ساله است.

من با قهر مخالفم. چون جاهای زیادی طرف دوم قهر من بودم و با همه وجودم شرایط و حال و هوای کسی که با دلیل یا بی دلیل باهاش حرف زده نمیشه و خودخواهانه ازش میخوان که سکوت کنه تا مورد تصاحب روانی قرار بگیره رو درک کردم. برای همینم وقتی به جایی رسیدم که فهمیدم آدم میتونه اخلاق و رفتار خودش رو اصلاح کنه فرآیند انجامش بده یا قهر میکنم رو کاملا از وجودم حذف کردم. شاید از کسی ناراحت بشم. شاید دلم نخواد چند روز باهاش حرف بزنم. یا با کاری که انجام داده یا نداده مسئله داشته باشم. اما جای قهر کردن ازش فرصت تنهایی میگیرم و بعد از یه مدت بهش فرصت حرف زدن میدم. با آدمایی هم که قهر میکنن کاری ندارم. اساسا وقتی میبینم کسی سر چیزی حالا چه بزرگ چه کوچیک قهر میکنه چون مطمئنم این قضیه خیلی بنیادی و مهمه باهاش ارتباطم رو کمرنگ میکنم و ازش فاصله میگیرم.

قهر کردن هیچ مشکلی رو حل نمیکنه. چه بسا که رابطه ما رو خیلی آروم، بدون اینکه احساس کنیم تا لبه پرتگاه بلغزونه. همون رابطه ای که با اشتیاق شروعش کردیم و با سختی ساختیمش. و وقتی به خودمون بیایم که دیگه دیر شده باشه و طرف دوم دیگه حرفی برای زدن با ما نداشته باشه.