بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است.

خدای خوشی های کوچکِ گنده!

۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
نویسنده : کازی وه

اینکه رابطه ام به اطرافیانم به افتضاح کشیده، اینکه آقای سردبیر حرف هایم را اشتباه فهمیده، اینکه این سه سال سیاه هنوز تمام نشده، اینکه دوستم یکجور رفتار می کند که دیگر دوستم نباشد، اینکه عمه ر مرده و برای اولین بار جیغ کشیدن و افتادنش بر زمین را دیدم، اینکه شکلات تمام شده و یک هفته ست صبحانه نخوردم، که دفعات سبز شدن خانم همسایه با آن چشم های فوضولش که لباس زیر آدم را هم اسکن می کند، سرراهم بیشتر شده، که فقط هفت تومان تا سربرج توی حسابم مانده، که بابا رفته سفر و مامان مثل هر دفعه که بابا می رود مچاله می شود توی خودش و مزه حرف هاش تلخ و نگاهش گس می شود، اینکه از درس و مشق افتاده ام، اینکه و خیلی اینکه های دیگر و همه اش را دایورت می کنم به اینکه دان چپ دنیا.

و همین هاست که دختری شده ام که در غروب شرجی پاییز اهواز، موقع عبور از پل هوایی محو نیمرو شدن خورشید و بازی بچه ها میشوم و برای اینکه حاضر نیستم این خوشی های کوچکِ گنده را هم از خودم بگیرم ده دقیقه بیشتر آن بالا می مانم.

معما بازی

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۲
نویسنده : کازی وه

با هم معمابازی می کردیم.

مامان: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی دست نیست؟ (جواب دستکش بود)

مهتا: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی خودش دسته؟

از وبلاگ شادی 

نداشته ها

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۲
نویسنده : کازی وه

گفته بود به اندازه تمام نداشته هایم دوستت دارم

و من خوب می دانستم چقدر نداشته در این دنیا دارد.

شمس لنگرودی

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۵
نویسنده : کازی وه

یک

۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
نویسنده : کازی وه

دست هایمان به سوی یکدیگر در حرکتند

بهم نمی رسند

فقط از کنار هم عبور می کنند

و گردی از نبودن را

روی یکدیگر به جای می گذارند.

کازیوه/

خواب یک شتر پایان روزمان را ته خیاری کرد

۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
نویسنده : کازی وه

از عصر که زده بودیم بیرون برعکس من موبایلش هی زنگ می خورد. کلا با هرکس بروم بیرون تلفنش هی زنگ می خورد. ن موبایلم همیشه خدا سایلنت است، سایلنت هم نباشد وقتی می روم بیرون یا جاش میگذارم خانه یا هیچکی زنگ نمی زند. گفتم زنگ خورت رفته بالاها! خندید. قایمکی آمده بودیم مرکز شهر تا من کتاب بخرم. کتابفروشی محله مان گه مال شده. هرچی سفارش می دهم نمیارد. فقط بلد است کتاب کنکور بیاورد. خب نیاورد هم باید درش را تخته کند. اصلا کتاب های کنکور نباشند نصف کتابفروشی های ایران تخته می شوند. 

دستم را سفت می چسبد. من تند راه می روم. پاش درد می کند. کتاب های توی کیفم بالا و پایین می پرند. تیغ های جوجه تیغی فرو می روند توی یکی از آدم های عوضی، پوریا عالمی می گوید آخ. ر دستم را محکم تر می چسبد. از یکی خوشش میاید. توصیه می کنم آدم شود. توصیه می کنم اگر از کسی خوشش می آید سعی کند بفهمد طرف هم خوشش می آید یا نه. توصیه می کنم دست از این عقاید گندش که پسرها باید بروند دنبال ذخترها دست بردارد. توصیه می کنم و کمی دلقک بازی هم در می آورم لا به لایش چون می دانم توصیه هام به هیچ جایش نیست. بعد می گویم برویم شیک بخوریم، دست می کنم توی کیفم که هورا بیست تومن داریم. پولمان می رسد. می خندد که آره. با این پول می توانیم برویم خارج. جفتمان می زنیم زیر خنده.

من دستش را سفت چسبیده ام چون یک مرد که ر چند دقیقه پیش بهش گفته بود چیه نگاه می کنی؟ همسن بابامی! با ماشین افتاده دنبالمان. جفتمان ترسیده ایم رفتیم توی پیاده رو. یعنی من بیشتر ترسیده ام از مرده. ر ترسیده از خیابان که تاریک است و گربه هایی که در کمینند. توی این چهار سال دوستی، سرجمع جفتمان از تاریکی فاز دوم خیابانمان و گربه های بی دم و یک چشمش و ماشین هایی که می افتند دنبالمان و برادر بزرگه ر ترسیده ایم. مردک می پیچد توی ایدون و من می گم آخرش خودم یه کتابفروشی دو نبش می زنم سر همین خیابان. می خندد که آره. کارِ خودته.

بعد از رسیدنمان به خانه. مثل همیشه خداحافطی نکردیم. مثل همیشه چندبار در آسانسور را باز و بسته نکرده تا اذیتش کرده باشم. تا طبقه اول ندویم و دکمه آسانسور را نزدم که توی طبقه اول بایستد و بیاد بیرون و چنگم بزند که چقدر اذیتش می کنم. مثل همیشه نبوسیدمش که چقدر دوستش دارم. این دفعه با جیغ مامانش دویدیم بالا. با داد داداش بزرگش. با گریه های باباش. این دفعه محکم گرفتمش نه مثل قبلی ها که برای دوست داشتن بود. که خودش را نکوبد به در و دیوار. که اشک هاش نپاشد به زمین و زمان. این دفعه نگاه هاش و جیغ هاش فرق داشت. صدای مرگ می داد. مرگ تا توی خانه شان آمده بود اما رفع نشد. مرگ شترش را خوابانده بود و شتر خواب به خواب رفته بود. مرگ جیغ ر من را درآورده بود و یک زن سیاهپوش قد بلندی توی گوشم جیغ می زد و من داشتم از فکر می کردم چرا هم جاده را دوست دارم و هم ازش متنفرم. داشتم فکر می کردم من جاده را فقط برای خودم دوست دارم و برای دیگران ازش متنفرم. داشتم فکر می کردم راست می گفت باد کسی را نبرده، همه را همین جاده لعنتی گرفته و انداخته گردن باد لابد چون ما آدم ها شاعر مسلکیم و اصلا پیش شعر که می رسیم منطق را می دهیم بر باد. زن سیاهپوش قدبلند هنوز توی گوشم جیغ می کشید و من دوستم را بوسیدم.