بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است.

حق شهروندی گربه ای!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده : کازی وه

قدیم ترها آدمیزاد بودن یک ابهتی داشت و تا صدای پایت می رسید گربه ها فلنگ را میبستند و دِ برو که رفتم، خودشان را از این ور دیوار پرت می کردند آن سر دیوار!. اما این روزها زل می زنند توی چشمت و حقوق شهروندیشان را مطالبه می‌کنند! یعنی تف ها! تف به این روزگار...

سر صبحی هپلی و خواب آلود و کوله به دوش رفتم ماشین را از توی پارکینگ در بیاورم. یک عدد گربه سفید پنبه ای خودش را مچاله کرده بود روی کاپوت. با خودم گفتم روشن که کنم بیدار میشود. نشستم، روشن کردم تکان نخورد. چند دقیقه نگاهش کردم. کوبیدم به شیشه. کله اش را از لای دست هاش بیرون آورد و با حالت چه مرگته نگاهم کرد. گفتم هیچی داداش! خواستم بگم ماشین رو روشن کردم اگه سردته بیا تو تا موتور گرم شه بخاری بزنم. گفت مرسی. راحتم. پشتش را کرد، دمش را از این ور آورد به این یکی ور. اول گفتم بروم با قفل فرمان لهش کنم تا یاد بگیرد روی اموال مردم نخوابد. بعد گفتم نه می روم خیسش می‌کنم تا توی این هوا یخ بزند بفهمد همه زندگی خوردن و خوابیدن نیست. بعد تر گفتم نه یه دوتا بوق میزنم می پرد هوا. دو تا، سه تا، پنج تا... یکی دیگر میزدم مدیرساختمان می آمد پایین. گربه هه بلند شد، یکم بدنش را کشید، یکم دماغش را خاروند، دمش را تکان داد و آمد سمت شیشه. دوتا دستش را گذاشت زیر چانه اش و گفت میگم تو بچه آدمی؟ خودت خوشت میاد وقتی خوابی یکی بیاد تختت رو از زیرت برداره؟ خوشت میاد سر صبحی مامانت توی اتاقت جارو بکشه؟ نه واقعا نظرت چیه؟ بعد هم چشم هایش را بست و به خواب ابدی فرو رفت. 

هیچی دیگر الان از توی اتوبوس این ها را می نویسم. با اینکه سرد است و بوی عرق هم وطنان همه جا را عطرآگین کرده، اما خوب است دیگر. لابد خوب است.

عینک

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

تلویزیون دیدن بدون عینک برای من، مثل تلویزیون دیدن شما با عینک من است. 

کی بود که می گفت؟

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۷
نویسنده : کازی وه

هر اشتباهی بار اول اشتباست، بار دوم حماقت است!

سرطان

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۶
نویسنده : کازی وه

هیزل گریس: تنها یک چیز توی دنیا هست که از سرطان بدتره، اونم اینه که بچه سرطانی داشته باشی.

the fault in our stars/2014

زنده باد زندگی!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۵:۴۱
نویسنده : کازی وه

زندگی قدرت عجیبی دارد. گاهی از نورانی ترین نقطه دنیایت شوتت می‌کند به قعر کثافت و سیاهی و تباهی و اشتباه پشت اشتباه. یک جوری که می‌نشینی کنج دیوار و ناخن جوان با خودت تکرار می‌کنی چرا اینجوری شد؟ چرا اینجوری شد؟‌‌. یک روزی هم ریسه هایش را می پیچد دور ساق پایت و از باتلاق می کشدت بالا و می نشاندت بالای قله ای و جوانه های نور و خوشی را در دلت می کارد. اصلا زندگی کاری می‌کند که فراموش کنی. زندگی معشوقه ایست که خوب بلد است کاری کند که آن همه روزهای ناخوش احوال از دلت در بیاید و عوضش لبخند به لب بهش بگویی دوستش داری حتی اگر دو هفته قبل به حال مرگ، رو به قبله یا در حال زنده به گور شدن بودی. نه شاید هم عاشق است. این همه فعلیت، این همه بودن، این همه کردن، این همه شدن، این همه صرف فعل فقط از دست یک فاعل بر می آید. می‌دانی، زندگی عجیب ترین اسم و زندگی کردن وقتی صرفش می‌کنی شیرین ترین فعل دنیاست.

قوانین رانندگی در ایران!

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹
نویسنده : کازی وه

رانندگی در ایران درست مثل تمام چیزهای معمول دیگربه طرزغیرمعمولی با همه دنیا فرق دارد. یک سری از قوانین هم توسط شهروندان وضع شده که به شرح زیر است:

یک-در راه یک طرفه همیشه حق با ماشین روبرویی ست و در ماشین روبرویی هم همیشه حق با خودِ اوست! کمی پیچیده است. اما وقتی شما اندرخم یک کوچه اید و راه هم یک طرفه است پس تقصیرشماست که از سمت درست آمده اید وباید بکشید عقب تا قبله عالم مسیرشان را بروند.

دو- اگر خواهر باشید؛ سرچهارراه ها، پس از آمبولانس و آتشنشانی و نیسان آبی حق تقدم با برادران است. خیلی هم مهم نیست از کدام سمت آمده و به کدام سمت می خواهند بروند و آیا روبرویشان مسدود است و پیچیدنشان ممنوع!نه! آنها باید بروند تا شما بفهمید از آن جانورمنفورِموذیِ مشکی متالیک کمترید.

سه- نبستن کمربند ایمنی و رد شدن از مقابل پلیس و جریمه نشدن یک افتخار است که اطلاع رسانی همگانی اش از همان لحظه نجات با بیست پیامک کاملاٌ رایگانی که ایرانسل دیشب هدیه داده از واجبات است.

چهار- وقتی یک نفر جایی دوبل می زند اما جا برای گتره ای رفتن باز است. پس او گوش درازاست و گوش دراز هم جایش در دشت است و در نتیجه جای ماشین ما همان جاست. پس با انبساط خاطری تام از پشت پاتک زده و ماشین خود را پارک می فرماییم.

پنج- دقت کنید که هنگام عبور از کنار عابرپیاده باید طوری از روی پاهایش رد شویم که صدای ریزش گوشت تنش را شنیده و روح مغفورش را هنگام جان برداشتن از زمین از آینه بغل ماشین مشاهده نماییم.

شش- تشکیل باشگاه های پرسودِ دوردوربرای کمک کردن به شعار دیررسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است در جهت حفظ جان هم وطنان.

هفت- یک حرکت بسیار مفرح که سرشار از نبوغ است و نشان می دهد مخترعش چندین لامپ حبابی بالای سرش منفجر کرده و سپس سرخر را به سوی عابر پیاده با سرعت غیرمعقولی کج نموده و پس از آنکه عابربه مرحله انفارکتوس راه پیدا کرد، مسیر را عوض کرده و شناور درتشتی از استعداد به راه خود ادامه می دهد.

جوی شیرکاکائو و تکه های شکلاتی

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۲
نویسنده : کازی وه

از سرشب تا الان خواب بودم. الان هم نشستم برای خودم فکر میکنم آیا میشود کنار اون حوض شیرو عسل در بهشت  یک کانالی زد که از تویش شیرکاکائو و تکه های شکلات جاری شود؟

انگار نه انگار تا آخر اسفند باید هفت هشت تا کار تحویل بدهم، درس هم که هیچ!

آدمیزاد برای کار نکردن چه کارها که نمی کند!

از ایمیل های رسیده

۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۰
نویسنده : کازی وه

تا چند روز میخواستم خودم را خفه کنم، نه به خاطر اینکه ایمیل زده بودم و گفتم سر دوراهی گیر کرده ام و کمکم کند؛ برای اینکه چرا به او گفته بودم، برای یک آدم معروف زندگی ام را ریخته بودم روی دایره! آدم های معروفِ مغرور، آدم های معروف ترسو، آدم های معروفِ متوهم! کم کم داشت یادم میرفت، از آن اکانت هم خارج شدم تا کمتر ترغیب شوم کله ام را روزی سه بار هربار هشت دفعه به دیوار مشترکمان با همسایه بغلی بکوبم. اما بالاخره که چی؟ ایمیل را بازکردم، نوشته بود: من مشاور خوبی نیستم. رابطه خوبی هم با درس و مشق ندارم. نمیدانم! شاید اگر هرجای دیگری بودم نظرم چیز دیگری بود. میدانی، ذهنِ من به شدت تجربه گراست، اگر بگویم چه کارهایی کردم باور نمیکنی. اما تو کاری را بکن که دوست داری، کاری که چند سال دیگر به خودت بگویی اگر برگردم عقب بازهم تکرارش میکنم.

غولی که طمعه اش را یافته

۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۸
نویسنده : کازی وه

سرم را میچسبانم به شیشه تاکسی و چشم هایم را میبندم و به یاد می آورم کسی میگفت" تا از انفعال خسته نشوی دست از انفعال برنمیداری" اما چه کسی میگفت؟ کجا خوانده بودم؟ از چه کسی شنیده بودم؟ کی بود؟ هفته پیش؟ ماه پیش؟ هرچه فشار می آورم هیچ تصویری از زمان و مکان به خاطرم نمیرسد. اما فقط این نیست، مدت هاست که حافظه ام ضعیف شده، دقتم هم پایین آمده. از بس که منبع اطلاعاتی زیاد شده، ولع خواندن و دانستن فرصت هضم و دسته بندی و فکر کردن را ازم گرفته، اینکه آدم پای لپ تاپ هشت تا تب( tab) باز میکند و تندتند میخواند و سرتکان میدهد و به ترتیب پیش می رود و وقتی کارش تمام میشود نمیتواند یک خلاصه کوچولو از چیزهایی که خوانده بگوید حالم را بد میکند، اینکه سرعت ارتباطات رفته بالا و آدم هیچ رقمه نمیتواند از زیر مدام در دسترس بودن دربرود خودم را از من گرفته، اینکه کسانی که دوستشان دارم اصرار دارند روزی چندساعت باهم چت کنیم و بوس و قلب و استیکر بفرستیم اما هفته ای دوبار نرویم پارک بنشینیم گَلِ هم تنهاترم کرده و آخر این که راحتی دسترسی به منابع مختلف بدون اینکه به خودم فرصت نشخوار و هضم و جذب بدهم، با همه نکات مثبتش، دارد دقت ‌و حافظه تصویری کوتاه مدتم را از من میگیرد. میترسم زیر دست و پای تکنولوژی از حرص و ولع خواستن و دانستن و دیدن و شنیدن همه چیز له شوم بدون اینکه هیچ چیزی شده باشم. باید یک فکری به حال خودم بکنم!

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی

۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۸
نویسنده : کازی وه

بشنوید: 

داشته باشید دریافت