بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

گاهی به آسمان نگاه کن ۴

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
نویسنده : کازی وه

خواهرک

۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴
نویسنده : کازی وه

موهایش را نمی بافد،

شب ها پتو رویش نمی گذارد،

جای لاک بنفش، صورتی می زند،

خرگوشم را بغل نمی کند،

ماست را توی لیوان نمی خورد،

جای کفش کتان صندل انگشتی می پوشد

و این ها همه یعنی؛ او با من قهر است.

.

۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
نویسنده : کازی وه

من نقاشی می کنم. کتاب می خوانم. و گاه می نویسم. نقاشی وقت آدم ها را می خورد. مغز را خسته می کند. و جسم را از پا می اندازد. زهری ست دل پسند که به تریاق خودش اشاره ای می کند٬ و اطمینان می دهد. روی هم٬ بلایی ست. روز نقاشی می کنم و شب٬ اگر خستگی بگذارد٬ می خوانم یا می نویسم. شعر زیاد خوانده ام. ولی کم نوشته ام. شعر امریکا هرچه هست٬ میدانش فراخ است. و جرعت می دهد. آنچه در هنر این جا چشمگیر است٬ مسافت است٬ فضاست. در کارهای این جا جای حرکت و نفس کشیدن هست. ارزیابی بعد شروع می شود. فرهنگ امریکا از هرکجا که آب بخورد٬ چیزتازه ای درخور شناخت دارد.

ما بد بار آمده ایم. اروپا نشئه دیگری به ما داده است. به شیوه خاصی نگاه کرده ایم تا آنچه را آشناست ببینیم. پیش از ورود به موزه٬ Vermeer را در راه تماشاکرده ایم. به تماشای شکل گرفته ای خو گرفته ایم و در همان طرز تماشا تکان های دلپذیر داشته ایم. مشکل می شود از آن اهتزاز های شیرین که زاویه هایی از تمدن غرب در ما بیدار کرده است چشم پوشید. ولی در این جا باید سبکبار شد. باید به یک جور برهنگی رسید و شروع کرد. آن وقت خیلی چیزها دسترس آدم است. برای دیدن و جذب و رشد امکانات فراوان هست.

هنوز در سفرم/ سهراب سپهری/ نامه به شاهی/ نیویورک ۱۹۷۰

+

۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
نویسنده : کازی وه

یک. زده به سرم و دلم روشن است به معجزه ای که دیگران میگویند محیرالعقول است. و من چون از همان بچگی به چیزهای منطقی آدم های منطقی میخندیدم و دنبال عجیب و غریب ترین اتفاقات دنیا بودم دلم چراغانی ست به این معجزه یا حتی بهترش!

دو. مستر هالچیکو آمده نشسته روی کولر، پشت توری پنجره اتاقم و منظره کریه یک اتاق بی آفتاب را کمی قابل تحمل کرده و می فرماد" برای رهایی از دست گذشته، هیچ راهی به جز حرکت کردن بلد نیستم."

دوباره دیوانگی!

۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
نویسنده : کازی وه

یک حسی در من بیدار شده، یا بهتر بگویم سپیده واقعی؛ همان روح خفته و خزه و رسوب بسته درونم، انگار دارد بیدار میشود. انگار دارد فریاد میزند و دوباره میخواهد دیوانه بازی در بیاورد. درست مثل یازده سالگی و سیزده سالگی!. نمیدانم عاقبت موفق میشود با فریاد هایش همه چیز و همه آن رسوب ها و جلبک ها را منفجر کند و خودش را نجات بدهد یا نه؟!. فقط امیدوارم.

خودم زخم هایم را رفو می کنم1

۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

دنبال این بودم این آشغال ها را یک جا پرت کنم. اولش آشغال نبودند یک مشت یادگاری از آدمی که یک زمانی دوستش داشتی و حالا بعد از گذشت سال ها و سرکردن کلی روزهای زشت و بی ریخت و بدقواره با خودت فکر میکنی واقعا هم دوستش نداشتی یا به قول خانم دارابی همه اش تغییرات هورمونی ست، چه چیزی جز یک مشت آشغال است؟. اول خواستم بروم پرتشان کنم توی کارون، بعد دست به کمر بایستم غرق شدنشان را تماشا کنم، بعد با خودم گفتم اگر یک ماهی آن ها را بخورد و رودل کند و بمیرد یا اینکه زنجیر شوند به تنِ یک جلبک بخت برگشته و مانع تکان خوردنش در جریان ملایم و بی عجله رودخانه بشوند هرگز خودم را نمی بخشم. به فکرم رسید که در باغچه چالشان کنم آن وقت هم لابد هروقت از کنار باغچه رد می شدم با دیدن قبرها، روحشان می آمد جلوی چشمم و سالسا می رقصید، بعد گفتم بدهمشان به یکی از دخترهای فامیل و یک شب از ترسِ اینکه نکند نسل به نسل در خاندانمان بچرخند خوابم نبرد. بعد دیدم این ها برای من آشغال هستند ولی طوری رفتار میکنم انگار میخواهم از شرِ یک گنج قیمتی اما دردسر ساز خلاص شوم!.

برای همین هم یک روز وقتی بی عجله داشتم به کتابخانه میرفتم از توی کیف درشان آوردم و انداختمشان توی سطل آشغال وسط خیابان. کاملا بی برنامه. انگار که یک قوطی نوشیدنی را بعد از خوردن محتوایش بگذاری توی سطل زباله، چون با آشغال ها باید مثل آشغال رفتار کرد نه بیشتر.

یک روز بالاخره...

۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۴۱
نویسنده : کازی وه

من؟ من یک روز دوربین و کوله پشتی ام را برمیدارم و کفش هایم را پایم میکنم و از زندگی شهری و لوکس فرار کرده و به یک دختر کولی و دوره گرد تبدیل میشوم که عکس میگیرد و خرج سفرهایش را در می آورد. عکس هام؟ الان شاید عکاس مزخرفی باشم، اما بعدها بهتر خواهم شد. بعدها؟ یعنی نزدیک به همان روزی که دوربین و کوله ام را بردارم و کفش هام را پا کنم و دِ برو که رفتم...

از فیلم فارسی تا سینما

۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
نویسنده : کازی وه

قبل ترها جان میکندم تا به کسی که روبه رویم ایستاده بود و میگفت" از رمان ایرانی متنفر است"، بفهمانم ادبیات ایران آن رمان های عاشقانه ای که نوجوان ها میخوانند نیست. اما همانطور که گفتم فقط جان میکندم و کمتر کسی هم میگرفت چه میگویم. تا اینکه یک روز پای یک فیلم مزخرف یک جرقه در ذهنم زده شد. حالا هروقت کسی این جمله را بگوید، میگویم"ببین فرقشان مثل تفاوت فیلم فارسی و سینمای واقعیست" و طرف درحالیکه دارد تخمه میشکند یا دست به کمر نگاهم میکند، میگوید"آهان. اِه. نمیدانستم!".

از مصایب تصویرسازی ذهنی!

۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۴
نویسنده : کازی وه

وقتی کسی از نیش زنبور و گاز مورچه های قرمز حرف میزند تنم میخارد، وقتی کسی از خطرناک بودن موی گربه برای ریه حرف میزند کلی پشم و پیلی را توی دهان و نایم حس میکنم، وقتی کسی میگوید توی غذایش مو دیده تمام مدتی که غذا میخورم احساس میکنم تمام پشم های آشپز لعنتی را قاشق قاشق فرو میدهم، از سر شب هم که دختر عمه ام گفت توی سر بچه های کلاسش شپش و رشک پیدا کرده یک چیزهایی توی سرم تکان میخورند و کله ام میخارد و میسوزد!.

گاهی به آسمان نگاه کن

۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
نویسنده : کازی وه

عکس از خودم