بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

گربه گرسنه

۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۶
نویسنده : کازی وه

صرفاً جهت اطلاع!

۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۱
نویسنده : کازی وه

یک. وقتی خیلی تنبل بازی در می آوردیم و گ.شاد میشدیم و نه درس جواب میدادیم و نه امتحان میدادیم، معلم شیمیمان میگفت" بچههه هااا خیلی چااق شدینااا"، القصه الان به حدی از چاقی رسیدم که باتری موبایلم میشود 3% و حاضرم خاموش شود تا اینکه ببرم بزنمش به شارژ!.

دو. با اینکه جمله بندی هایش یک کوچولو بد شده اما دوست دارم بخوانیدش. یادداشتم را میگویم. پس اگر مایلید لطفا انگشت یا نشانگر موستان را خیلی نرم و آهسته و با احتیاط بمالید روی این نوشته های آبی: چگونه در کنکور قبول نشویم؟!

سه. از یک طرف از دانشگاه و سیستم آموزش رسمی متنفرم. از یک طرف دلم میخواهد یک زندگی جدید را شروع کنم. هنوز نمی دانم به کدام ورِ دلم گوش میدهم. هنوز نمی دانم وقتی به هرکدام از ورهای دلم گوش بدهم چه اتفاقی می افتد و چه کار باید بکنم. مثل اینکه هنوز خیلی چیزهارا نمیدانم!

چهار. نوشته های خرمالوی سیاه گاهی من را بدجور به خنده می اندازد! میدانید یک جور خاصیست! انگار انقدر گریه کرده باشی که دیگر فایده نداشته باشد. بعد هربار میبینی بزنی زیر خنده. مثل این یکی: زنان خوشبخت عربستان

پل ها این وسط بی گناهند!

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۱
نویسنده : کازی وه

میگویند پُل یکجور راه ارتباطیست. پل ها دنیا را بهم وصل میکنند و آدم ها از این سر دنیا میروند آن سرش تا بهم برسند و چه بسا قبل از رسیدن از این سر به آن سر همان وسط ها بهم برسند. پل ها خیلی ها را بهم وصل میکنند و کلا باعث و بانی خیر هستند. میگویند اهواز شهر پل هاست. که میگوید؟ من! من قصد دارم این جمله را انقدر تکرار کنم تا بالاخره بر سر زبان ها بیفتد و همه گیر شود و همه عالم و آدم بدانند که اهواز شهر پل هاست. بعدش چه میشود؟ خب همه برای وصال می آیند این ور و آن ور کارون می ایستند و به سمت هم حرکت میکنند تا اگر بخت یارشان بود بهم برسند. از این مفاهیم عاشقانه که بگذریم باید بگویم که من موقع عبور از پل نه حس میکنم به سوی کسی میروم و نه کسی به سوی من می آید بلکه احتمال مردنم را محاسبه میکنم. اینکه با افتادنم توی کارون کدام بخش از بدنم را کوسه ها خورده و کدام قسمت کفن پیچ جلبکی میشود و چند سال بعد قرار است پیدایم کنند و اصلا مهم است که پیدایم کنند یا نه؟ با ماشین که از روی پل رد میشویم با خودم میگویم که یک دفعه پل فرو بریزد ترمز میکنم یا با اشنیاق فراوان گازش را میگیرم؟ حتی کار به پل عابر پیاده هم کشیده. پل عابر پیاده کاملا نماد مرگ است. فکر کن بیخیال دنیا داری رد میشوی یا ذهنت سرریزِ کارهای روزمره است و آن پیچ و مهره های اطراف ورق های چفت شده بهم شل میشود یا اصلا از فرت پوسیدگی ورق ها از هم جدا میشود و زارت می افتی وسط خیابان! خیلی خوش شانس باشی زارت می افتی وسط خیابان وگرنه وقتی در حال افتادنی هنوز زارت خیابان نشدی زارتِ ماشین های وسط اتوبان میشوی. حالا چرا من جای داستان عاشقانه وصال پلی به مرگ به وقت عبور از روی پل فکر میکنم دلیلش این است که یک ذهن مغشوشِ مذمومِ محکومِ مغموم، باید به چیزهای غیرمعمول فکر کند تا از خودش وا بدهد و به غیراز خودش رو بیاورد تا شاید بیشتر عمر کند. یا یک همچین چیزی!

خیانت یک لکه آبی!

۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
نویسنده : کازی وه

دستت را روی لکه شلوارت گذاشته بودی و سعی میکردی پاکش کنی. ذرت مکزیکی که برایم گرفته بودی را با اکراه می‌خوردم و نمی‌دانستم گفته بودم چقدر از ذرت مکزیکی متنفرم یا تو یادت رفته. سرت را بالا و پایین می‌آوردی و حرفت را ادامه می‌دادی. گفتی: میترا هنوز نگفته چی میخواد، من که میخوام تو طراح این بخش باشی. ناخنت را میسابیدی روی آن لکه‌ای که روی شلوار کتان کرمت افتاده بود. لکه ای که شبیه لاک بود، لاک آبی. داشتی با لبخند مخصوص کنج لبت حرف میزدی و من نمیشنیدم، من حواسم پی لکه‌ی شبه لاک آبی بود که افتاده بود روی پای راستت، روی شلوار کتان کرم رنگت که با پیراهن سورمه‌ای ست فوق العاده‌ای میشد. اما امروز جای آن پیراهن سورمه ای مورد علاقه من تیشرت سه دکمه‌ی آبی نفتی پوشیده بودی، درست رنگ لاک.

داشتی لب‌هایت را توی چشم‌های من تکان میدادی و من فکر میکردم دختر لاک آبی موهایش بلوند باشد خوب است یا مشکی، بعد از تصور اینکه روی پاهای تو لاک زده حالم بهم خورد. داشتی ابروهایت را بالا و پایین میدادی و سخنرانی میکردی و من فکر میکردم اگر آدم خیانتکاری بودی چه شکلی میشدی؟ اصلا آدم های خیانتکار چه شکلی اند مگر؟ مثلا یک آدم ساده مثل تو که دنیا روی صداقتش قسم می‌خورد نمی‌تواند خیانتکار باشد؟ بعد خیره شدم به لکه‌ی آبی که پاک نمی‌شد و انگشتت را هم خسته کرده بود و یادم افتاد چقدر آبی را دوست داری، یعنی چشم‌های آن دختر هم آبی بود؟ درست مثل لاکش؟ مثل پیراهن تو؟ مثل رنگ مورد علاقه تو؟، یعنی آدم‌های خیانتکار چه شکلی بودند؟ یعنی شلوار کتان و پیراهن سورمه‌ای آنقدر بد شده بود؟ یعنی آن لکه واقعا لاک بود؟ واقعا روی پاهای تو لاک زده بود؟ که چهارتا بشکن زدی

- نیستیا، کجایی دختر؟

- داستان مینوشتم.

- چه داستانی؟

- خیانت یک لکه آبی.

منتشر شده در سایت جیم

آزاده آزاده است

۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۱۷
نویسنده : کازی وه

آزاده میگوید" آدم ها مثل بالنند، اگر بخواهند پرواز کنند، اگر بخواهند بروند بالا، اگر بخواهند اوج بگیرند بایستی کیسه های شنی را بیندازند بیرون تا سبک شوند. کیسه های شنی میشود همان حرف مردم ها، همان دیگران چه میگویند ها، همان سکون ها، تردیدها، غم وغصه ها، همان از فردا و از شنبه ها، همان کاش کسی حمایتم میکردها، همان انرژی منفی ها، همان شنیدن قضاوت های همه علی رغم صلاحیتشان و چی و چی و چی." آزاده این ها را میگوید و هر دفعه میرود توی زندگی خودش غرق میشود و بعد مدت ها پیدایش میشود با یک کار جدید و قدم جدید و فکر جدید و زندگی جدید و حرف جدید. آزاده، آزاده ترین زن، آزاده ترین همسر و مادر و آزاده ترین انسان و آزاده ترین آزاده ایست که دیدم.

کرم نرم کننده زیرباران برای یک زندگی جدید!

۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
نویسنده : کازی وه

انقدر که زیر باران حالم خوب بود که نزدیک بود تصادف کنم، انقدر که حالم خوب بود یادم رفت کرمی را که از داروخانه خریده بودم بردارم، انقدر که حالم خوب بود جواب همه تلفن ها و پیامک هارا دادم، به صورت تمام آدم ها نگاه کردم، به چلق چلق کفش هام توی آب جمع شده پیاده رو گوش دادم، به گنجشگ های غرغر‌وی خیس زیر شاخ و برگ درخت ها، به داد و بیداد و بوق و هیاهوی شهر. انقدر که حالم خوب بود به همه غریبه ها لبخند زدم و توی دلم تکرار کردم لبخند حالم رو خوب تر کرد، لبخند حالم رو خوب تر کرد. انگار که دلم میخواست بعد از چندسال خودم باشم، بخندم؛ الکی و به همه چیز. حرف بزنم؛ بیخودی و از همه چیز. خیلی وقت بود که تصمیم رو گرفته بودم‌. اما میدانی؛ تصمیم گرفتن کافی نیست، امروز که حالم خوب بود، امروز که احساس سبکی میکردم و یک خورده دلهره گوشه دلم رو قلقلک میداد انجامش دادم و یک روز از زندگی جدیدم را شروع کردم. حرف های جدید، کارهای جدید، خنده های جدید، آدم های جدید، شادی های جدید، فکرهای جدید، سپیده جدید، زندگی جدید. امروز انقدر حالم خوب بود که وقتی داشتم توی خیابان آب گرفته شلپ شلوپ میکردم یکهو ایستادم و به خودم گفتم چرا نه؟ چرا امروز آن روزی نباشد که روزهاست شب ها با رویایش میخوابی؟ چرا نباشد؟ بعد انقدر حالم خوب شد که نزدیک بود ماشین لهم کند و کرم نرم کننده زندگی جدیدم را یادم رفت از صندوق دار بگیرم.

+

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
نویسنده : کازی وه

دارم فکر میکنم میشود دوستش نداشت وقتی روزی هجده ساعت کار میکند و می دود و عرق میریزد و آخر شب با لبخندی به وسعت دهان یک تمساخ با حوصله جوابم را میدهد؟ میشود؟ نه خداییش؟

دختر دیوانه و مارلبروی قرمز

۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۶
نویسنده : کازی وه

با کلی بدبختی و‌ تمرین قبلی گفتم" آقا یه پاکت مارلبروی قرمز بده" تا آقای کیوسک بگردد و پیدا کند، کلی به خودم افتخار کردم که بالاخره زبانم چرخید بگویم مارلبرو!. داشتم حساب میکردم که پیرمردی که گفته بود" یه بسته اوربیت، نعنایی باشه لطفا" رو بهم گفت" دخترم سیگار چرا؟ مگه تو چند سالته؟ حیف جوونیت نیست؟ تو دختری، فردا میخوای مادرشی اگ.." با صبر همه حرف هایش را گوش دادم، بعد لبخند زدم و حرکت کردم، هنوز چند قدم نرفته بودم که برگشتم و گفتم" حاج آقا واسه شوهرم خریدم"، مرد خندید و گفت" چه همسرخوبی! آفرین بابا جان!" فقط مشکلش این بود که باباجان نمیدانست من ازدواج نکردم و آنقدر دیوانه هستم که برای یادگرفتن یک تلفظ بروم دم کیوسک و تقاضای سیگار کنم!.

پس از اطمینان مجددا تماس بگیرید!

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۱
نویسنده : کازی وه

وقتی شماره‌ ١٦٠٩ را گرفتم، صدای آن طرف خط گفت: شماره‌ای که با آن تماس گرفته‌اید اشتباه است. این شماره‌ای است که پارسال وزارت بهداشت برای شکایت از پزشکان زیرمیزی‌بگیر اعلام کرد. زنگ زدم که بپرسم آیا درباره برخورد بد پزشک و پرستار یا تخلفات مربوط به درمان هم می‌شود از طریق این شماره شکایت کرد که به در بسته خوردم. دیروز معاون درمان وزیر بهداشت خبر داد که در پی ماجرای کشیدن بخیه از صورت کودک پنج‌ساله، مسئولان بیمارستان خمینی‌شهر برکنار و پزشک و پرستار هم برای بررسی پرونده به دادگاه نظام پزشکی شهرستان معرفی شده‌اند و تا بررسی پرونده در دادگاه نظام پزشکی خدمتشان به حالت تعلیق درآمده است. ماجرای بخیه به‌خصوص در شبکه‌های اجتماعی بازتاب زیادی داشته. خیلی‌ها اعلام انزجار کرده‌اند و خواستار اشد مجازات برای پزشک و پرستار شده‌اند. بعضی گفته‌اند اسم اینها را اعلام کنید که هیچ مجازاتی بیشتر از این نیست. بعضی دیگر می‌گویند چرا پزشکان بلدند در اعتراض به پخش سریال تجمع کنند اما نمی‌توانند از این اتفاق غیرانسانی اعلام برائت کنند و معترضش باشند. عده‌ای از معجزه رسانه حرف می‌زنند که توانسته مسئله‌ای را که در شهری کوچک اتفاق افتاده تبدیل به دغدغه مردم کند. اما کم‌کم روایت‌های دیگری هم شنیده می‌شود که روایت اول را زیر سؤال می‌برد؛ روایت‌هایی که ماجرا را جور دیگری تعریف می‌کنند.

بعضی مردم شک می‌کنند، آنها که اعلام انزجار کرده بودند و هیولا ساخته بودند، سکوت می‌کنند یا روایت‌های مغایر را زیر سؤال می‌برند. این اتفاقی است که تقریبا برای تمام خبر‎های هولناکی که ما با واسطه می‌شنویم می‌افتد. کم‌کم واسطه‌های دیگری هم از راه می‌رسند و روایت‌های دیگری را نقل می‌کنند تا به ما بفهمانند قضاوتمان اشتباه، سرسری و عجولانه بوده. اما بعضی از ما سفت سرجایمان ایستاده‌ایم، چون از برخورد بد برخی پزشک‌ها و پرستارها تجربه شخصی داریم و از بلاهای مختلفی که با مراجعه به پزشک و بیمارستان بر سر اطرافیانمان آمده باخبریم. تجربه شخصی ما می‌گوید تو که آن اتفاقات را در بیمارستان از سر گذراندی پس این اتفاق هم برایت دور از ذهن نیست، کاملا شدنی است، به همین وحشتناکی. پس در قضاوت و موضع‌گیری تعلل نکن و منتظر روایت‌های دیگر نمان که اگر بمانی، از انسانیتت هم دور می‌شوی. گذشته از اینکه امکان جعلی‌بودن روایت‌های دیگر زیاد است؛ روایت‌هایی که می‌خواهند از تراژدی بکاهند. برای تو همین‌که ماجرا هولناک است کفایت می‌کند.

حالا مسئولان بیمارستان و کادر پزشکی تنبیه شده‌اند. نفس راحت می‌کشیم که متخلفان به سزای اعمالشان رسیده‌اند و دنبال زندگی‌مان می‌رویم اما مسئله همچنان در بیمارستان‌ها و مطب‌ها ادامه پیدا می‌کند، فقط به گوش ما نمی‌خورند یا جوری نیستند که ما را شوکه کنند مگر برای خود ما پیش بیایند. آن‌وقت هم در نقش مظلوم فرو می‌رویم و فکر می‌کنیم مگر چاره دیگری هم داریم. همه تقریبا درباره این نظر که رابطه پزشک و سیستم پزشکی با بیمار در ایران دچار مشکل است، اتفاق نظر دارند. بیشتر شکایت‌ها هم از رفتار کادر پزشکی است. پول زیاد می‌خواهند، درست جواب بیمار و همراهش را نمی‌دهند و با توپ و تشر حرف می‌زنند. اما اتفاق‌هایی مثل همین ماجرای بخیه هم تبدیل به نقطه عطفی برای حل این بحران نمی‌شوند. همه فقط روی خود اتفاق تمرکز داریم. برای ما مجازات متخلفان شرط لازم و کافی است. حتی رسانه‌ها هم همین را پیگیری می‌کنند.

دیده نشده در این ماجرای اخیر خبرنگاری از معاون درمان وزارت بهداشت بپرسد چه فکری به حال حل این بحران و نه‌فقط این اتفاق خاص کرده‌اند؟ چرا برای سلامت رابطه پزشک و بیمار راهکار عملی ندارند؟ چرا پروسه شکایت آن‌قدر زمان‌بر و پردردسر است؟ چرا همین شماره‌تلفنی هم که داده‌اند پاسخ‌گو نیست؟ چرا شماره‌ای نه‌فقط برای شکایت از زیرمیزی‌گرفتن پزشکان، که برای رفتار بعضی از آنها یا قصورشان در درمان اعلام نمی‌شود؟ چرا همه دغدغه و خواسته ما متوجه یک اتفاق است؟ شماره‌ای که با آن تماس گرفته بودم اشتباه بود. اپراتور خواست پس از اطمینان مجددا تماس بگیرم.

مرضیه رسولی- روزنامه شرق

تو هم فهمیدی اینو!

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۲
نویسنده : کازی وه

بویایی قوی ام را از بابا و گوش های تیزم را از مامان ارث برده ام. لابد چشم های کور و عینک ته استکانی هم سهم الارث بابابزرگ است. دور و برم را میپایم، آهسته رو بهش میگویم بابابزرگ، هرچقدر چشم هام ضعیف تر میشه، احساس میکنم بویایی و شنواییم قوی تر میشه. درحالیکه تن لاغر و استخوانیش را جلوی نور خورشید جابه جا میکند تا ویتامین دی بیشتری جذب کند که مبادا کلسیم گالن گالن لبنیاتی که میخورد حرام شود، چشم های قد نخودش از پشت عدسی ها برق میزند و آهسته میگوید" اِه تو هم فهمیدی اینو!"