بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

کاش دنیارو خدا ببره...

۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
نویسنده : کازی وه

آی شیشه شور

بیا بشور

غمُ ز روی پنجره

تا وا بشه این منظره

تا بشینم روی سکو

زل بزنم به آسمون

موهامُ باز باد ببره

دلم رو افتاب بزنه

دنیا رو رها بکنم

خدارو پیدا بکنم

آی شیشه شور

بیا بشور

دنیا رو از خستگی ها

کلاف و دلبستگی ها

آی شیشه شور

بیا بپاش

یه چیکه آب رو پنجره

تا تلاپ تالاپ از آسمون

یه نقطه نور تاب بخوره

دلم رو افتاب ببره

رویاهامُ خواب نبره

دنیا رو خدا ببره

یک.از راه پله که اومدم پایین، لکه های خشک شده روی شیشه دلم رو گرفت، گرفت و ول نکرد تا اینکه رسیدم خونه و دفترمُ باز کردومُِ اینُ واسش نوشتم . حالا هر وقت دلم میگیره میزنم زیر آواز و اینُ بلند بلند با ملودی های ساخته شده توسط دهان و لب و حنجره ی گرامی میخونم.

دو. این جز همان پست توهم شاعری ست که گفتم.

گفتگوی متمدن ها!

۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۶
نویسنده : کازی وه

+ لالا لالا لالایی..

ـ من خوابم نمی آد!

پاهامو جمع می کنم + اوکی! نخواب!

- نع! خوابم می آدا...ولی...با این صداها که از خودت در میاری نمی تونم بخوابم

سعی می کنم نخندم + پس چه کنیم؟

- بیا بشینیم...مثل دوتا آدم متمدنِ با شعوووللل (دقیقا با تلفظ غلیظ لام) باهم صحبت کنیم تا خوابمون ببره!

+ مثلا چی بگیم؟

ـ هممم.... به نظرت خاله سارا دماغشو عمل کرده، تغییری هم کرده؟!

#چلاندنی ها

شهر غصه

۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
نویسنده : کازی وه

حالم بد می شود از این شهر که کتاب فروشی هایش لبریز از انواع کتاب هایی برای اقسام کنکورهاست اما در بخش هنر و ادبیات و فلسفه و تاریخش مگس بال نمی زند. دلم می گیرد از این شهر که کلاس های کنکورش از اول دبیرستان ثبت نام دارند اما درِ هنرستان های باز نشده اش زنگ خورده. شهری که کتاب های آموزش و پرورشش از مرداد پیش فروش می شوند، شهر بی مجسمه، شهر بی معماری، شهر بی تیاتر، بی شعرو موسیقی، شهرسالنِ سینمای پرده پاره...

دلم گرفته از این شهر. شهر خاک و خل و غم. شهرِ گردوخاک های نشسته روی اسباب بازی های پوسیده شهربازی، شهر خیابان های تاریک، دالان های تودرتو، کوچه های درازی که تهش ختم می شود به رودخانه لجن مال بدبو. شهر لباس های تیره، ساختمان های خراب، کتابخانه های بی کتاب، پارک های بی درخت، درخت های بی شکوفه، نخل های بی خرما، آدم های بی عشق، بی تفریح، بی خوشی، بی هنر...

این شهر عقده شده. نه در گلو، که روی قلبم، که توی شریان های اصلی قلبم، که توی آئورت و بزرگ سیاهرگ هایم سفت شده، سنگ شده و با فشار خون، تق می افتد پایین و تالاپ می افتد توی معده ام و صدا می کند که شهرمن اهواز، شهر غصه است...

#کادر

قشنگ تر

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۷
نویسنده : کازی وه

شاید نتوانم به مامان بزرگ بفهمانم زن ها را نباید با برو رو و هیکلشان سنجید؛ چون او از نسلی ست که فکر می کند عروس باید سفید و چشم درشت و خوش قدوبالا باشد و اگر هم بعد از سال ها زندگیش ازهم پاشید، مرده شور قیافه نحسش را ببرند، اگر میدانستیم اینقدر گند است که برای پسرمان نمی گرفتیمش. اما می توانم در جواب سوال "عروس دیشب قشنگ بود؟" مامان بزرگ بگویم "خیلی قشنگ بود، همه ش لبخند می زد و می رقصید" بعد از خنده ها و خوش اخلاقی و سادگی مهمانی اش حرف بزنم. شاید اینجور خودم هم دختر قشنگ تری باشم.

یادآورنده

۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷
نویسنده : کازی وه

وقتی فلانی دستم را کشید که نرویم توی این رستوران چون یادش می افتم، وقتی بهمانی موقع قردادن وسط عروسی دهانش را از روی شانه ام چسباند به صورتم و گفت اینطور که می رقصی یادش می افتم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم و دختره آمد سمتم و با چشم های پراز غمش گفت وقتی موبایلت رو از توی جیب شلوارت درآوردی یادش افتادم اونم همینجور در می آورد، وقتی گفتم برویم لشکر فلافل بزنیم و یکی گفت نه چون یادش می افتم، وقتی پسره، زیرباران، سرچهارراه زده بود زیرگریه و رو به من گفت نگاه دکمه سردستم افتاده اگه اینجا بود دعوا راه مینداخت، وقتی تمام رنگ ها و صداها و جاها و بوها و حرکات این دنیا کسی را یاد کسی می اندازد، وقتی هرچیزی می تواند بغضی را توی گلوی کسی گره بزند، وقتی چشم ها از یادآوری همه این ها خیس می شود؛ من با خودم فکر می کنم چقدر آدم گندی هستم که هرچیزی هم که توی این شهر جا گذاشته باشی بیقرارم نمی کند. چه آدم بیخودی هستم که می روم روبروی کارون، درست همان جا که اولین بار دستم را گرفتی و سوسیس بندری ام را با اشتها می خورم، که تمام خیابان هایی که باهم گز کردیم و دنبال هم دویدیم را راه می روم و برای رویاهایم نقشه راه می کشم، که بادیدن دوست های صمیمی ات توی خیابان جیغ می کشم، که اسم قاره و کشور و ایالت و کدتلفنتان دلم را نمی لرزاند، که وقتی بوی عطرت از پشت سرم می آید چشم هایم را نمی بندم و دعا نمی کنم که تو باشی، که باهیچ چیزی که از تو به جای مانده باشد نه فرو می ریزم نه اوج می گیرم نه حالم بد می شود نه امید می رود به دلم که برمی گردی. میدونی من هیچ "ش" ای ندارم که بچسبانم تنگ هیچ یادی از تو، عوضش آن قدر دختر مزخرفی هستم که لباس نو و تازه ام را بغل کنم و فحش را بکشم به توهمی که باعث شد از ترس یادآورندگی، دستبندی که برایم خریده بودی را بیندازم توی سطل آشغال. آخر لعنتی اگر بود؛ خیلی به لباس جدیدم می آمد.

برف ندیدگان

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۰
نویسنده : کازی وه

#کادر

از وقتی راه افتادیم هی پرسید "کی می رسیم؟ کو برفا؟ کی می رسیم برف بازی کنیم؟ هنوز نرسیدیم؟"

گفتم "کارتون شرک رو دیدی؟"

گفت "معلومه که آره!"

گفتم "تو قسمت دومش وقتی دارن میرن خونه فیونا اینا خره هی میپرسه رسیدیم؟ هنوز نرسیدیم؟ پس کی میرسیم؟ مگه تو خر شرکی که انقدر سوال می پرسی؟"

ساکت شد.

من چشم هام رو ریز کردم تا دونه های ریز و سابیده برف رو که به شیشه جلو می خوردن ببینم که یکدفعه جیغ کشید "دیدم. دیییییدم.. اوناها! کوه رو نیگاااا! خودم دیدم... بررررررف!

تموم راه برگشتم مجبورمون کرد این آهنگ رو گوش بدیم:


#چلاندنی ها

حیف!

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۰
نویسنده : کازی وه

سه سال پیش، همین موقع ها بود که د‌وستم از مراسم ختم پسرخاله اش آمد مدرسه و با بغض در وصفش این را گفت: خیلی پسر خوبی بود. دل هیچ دختری رو نمی شکست، با همشون دوست می شد... حیف!

از پیله درنیامدن...

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۸
نویسنده : کازی وه

نود و سه بهترین سال زندگی‌ام بود. نود سه نیمه لعنتی را ول کن. من به نیمه خوبش فکر می‌کنم. رویاهایی که شکست خورد، نفس‌هایی که حبس شد، راه‌هایی که تهش بن بست بود را ول کن من به روزهایی که بلند شدم، نفس عمیق کشیدم و از روی بن بست پریدم فکر میکنم. آدم‌هایی که تنهایم گذاشتند و آن‌هایی که با همه وجودشان لهم کردن را بیخیال، بابا را که هر روز به عشق شیر و عسل خوردن‌مان با هم بیدار می‌شدم را بچسب. گرد و خاک‌ها و طوفان‌های اهواز را ول کن، روزهایی که بی‌هوا باران بارید را ببین. آن روز را که با همه وجودم گفتم خدا تنهایم نذار. آن روز را که فهمیدم چیزهای زیادی هست که باید بدانم. که سعی کردم دیروز آدم‌ها را به امروزشان ببخشم. آن روزهایی که همه اعتقاداتم را شکستم و بیرون ریختم و جای‌شان خواندم و نوشتم و با عقلم انتخاب کردم. آن روزها که کنار خانواده‌ام حس کردم چقدر خوب است که ما پنج نفریم، روزهایی را که شکر گزارانه گریه کردم...

من همه این روزها را حتی اگر تعدادش ضرب در هزار یک پنجم روزهای بدم باشد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. امسال با بد شروع شد اما همان‌طور که آن حس انتخاب من بود، تهش را هم خودم انتخاب می‌کنم. نقطه آخرش را با لبخند می‌گذارم. سخت بود و سختی‌هایش من را آبدیده می‌کرد. سخت بود و من چند روز بعدش خودم را روی قله می‌دیدم. امسال به طرز عجیبی مبهم بود و رفع ابهامش فقط کمی صبر می‌خواست. کمی بعد از همه فهمیده‌هایم در آستانه اسفند نود و سه با چشمان خودم دیدم که روی یک زمین صاف ایستاده‌ام و پشتم چه بود؟ یک دره با شیب تند! تمام راه را بالا آمده بودم اما نفهمیده بودم که توی دره افتاده ام. چرا؟ راه را مه گرفته بود. خدا نمی‌خواست من ببینم. من می‌دانستم در بیراهه‌ام اما نمی‌دانستم مسیر جدیدم یک سربالایی ست با شیب تند. شاید اگر می‌دانستم به سان خیلی قبل‌تر سرم را پایین می‌انداختم و می‌گفتم من که نمی‌توانم. من که آدم این راه پرپیچ و خم نیستم و بیخیالش می شدم. من امسال پیله‌ها را شکافتم و فقط خدا می‌داند که چقدر خوشحالم که هجده سالگی‌ام را مثل پرنسس‌ها نبودم، که دختر سرخوش و لوسی نبوده‌ام، که نا امید نبوده‌ام. خدا می‌داند چقدر خوب است که همه سختی‌ها را که شاید هفت سال دیگر باید می‌آمدند را کشیدم. خدا می‌داند هر لحظه چقدر امیدوار به طلوع خورشید و سپیده شدن بودم. خدا می‌داند که چقدر گوشه دفترم رویای هجده سالگی کردن را می کشیدم، که فقط برای یک روز هم که شده هجده سالگی کنم. اما خدا که دفترهایم را می‌خواند و به روحم صبر تزریق می‌کرد. امروز همین جا در گوشم گفت «بهترین هجده سالگی که می‌توانستم به یک دختر بدهم را آرام آرام به تو دادم.»

اسفند93

****

مگر کرم ابریشم چقدر در پیله می ماند تا پروانه شود؟ نکند خفه شود آن تو؟ نکند بمیرد؟ نکند در نیاید؟ نکند.. یکی برود بهش بگوید از اسفند نودوسه تا نودوچهارش کلی سال نوری فاصله است، گند نکردی آن تو؟ باشد! درنیا. به درک! من خودم یک فکری به حال خودم می کنم. محال است تسلیم شوم. محال است بیخیال شوم. حالا تو هی نیا!

اگر الان اینجا بود می‌بوسیدمش

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۷
نویسنده : کازی وه

کسی که یکروز بهم گفته بود: «خیلی وقت ها حرف درست را می‌زنی اما درست حرفت را نمی‌زنی.»

یک لیوان چای به صرف برف

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۱
نویسنده : کازی وه