بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

33%

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

دریافته ام زمان زیادی از وقت روزانه مردم با این نگرانی می گذرد که دیگران راجع به آن ها چه فکری می کنند. اگر هیچکس نگران این نبود که در مغز دیگران چه می گذرد، ما همه 33 درصد در زندگی و کارمان بازدهی بیشتری داشتیم. چطور 33درصد را بدست آوردم؟ من دانشمند هستم و از اعداد دقیق خوشم می آید، حتی اگر نتوانم آن ها را ثابت کنم. بنابراین فعلاً همین 33درصد را از من قبول کنید. من به هرکسی در گروه تحقیقاتی ام کار می کرد، می گفتم: "شما هیچوقت نگران این نباشید که من راجع به شما چه فکری می کنم. خوب یا بد، به شما خواهم گفت که چه چیزی در مغزم می گذرد." معنای آن این بود که اگر از چیزی خوشم نمی آمد، آن را معمولاً به طور مستقیم و نه چندان با ملاطفت می گفتم، از طرفی به آن ها اطمینان می دادم که اگر چیزی نگفته ام، چیزی نبوده که نگران آن باشند. دانشجویان و همکارانم به این اخلاقم احترام میگذاشتند و نیازی نبود نگران باشند رندی دربازه آن ها چه فکری می کند. چون غالباً فکر می کردم: من در گروهم آدم هایی را دارم که 33% از هرکس دیگری بازدهی بیشتری دارند. این چیزی بود که در مغزم می گذشت.

آخرین سخنرانی/رندی پاش/ ترجمه از مرجان متقی

شترمرغ

۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۶
نویسنده : کازی وه

طول راهرو را با آن کفش های مسخره که خیلی به لباسم می آمد طی کردم و زیر لب غر زدم که: "چرا تمام نمی شه؟ بس نیست؟ بسه دیگه. بسه. خسته شدم. مگه یه آدم بیست ساله چقدر تحمل داره؟" و همینطور دنبال هم غرهایم را از ته دلم عق زدم و ریختم وسط راهرو و هی راه رفتم. صدای دست و کِل و هلهله و موزیک که بلند شد سر کردم داخل اتاق و گفتم: "بریم. بچه ها اومدن" گره کراواتش را سفت کرد و افتاد جلو. توی راه پله یک لحظه مکث کرد. بدون اینکه توی چشم هام نگاه کند گفت: "خیلی وقته تموم شده. اما تا وقتی تو دوباره شروع نکنی متوجه تموم شدنش نمی شی".

آخر شب که می خواستیم عکس بگیریم، وقتی عکاس داشت دوربینش را آماده می کرد، از پشت خزید روی شانه ام و گفت: "راستش رو بگو. واقعا بیست سالت شده؟" خندیدم: "دقیقا یک ماه مونده" خندید که: "خاک برسرت بعد از بیست سال هنوز با کفش پاشنه دار شبیه شترمرغ راه می ری". فکر کنم صدای قهقهه شترمرغ توی عکس افتاد.

آدم های دنیای واقعی همه واقعی نیستند

۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۸
نویسنده : کازی وه

یک سری صفات بین ما آدم ها به رسمیت شناخته می شوند. در واقع اینقدر به رسمیت شناخته می شوند که حل می شوند در وجودمان و رسوخ می کنند در فرهنگمان و چه می دانم من که جامعه شناسی و روانشناسی بلد نیستم. فقط می دانم کم کم عادی می شوند و آدم ها هی انجامشان می دهند و بعد توی روی هم نگاه می کنند که خب چه اشکالی دارد یا بهانه های بچگانه برایشان دارند. مثل دورویی. دورویی در ساده ترین معنی اش همان ظاهرسازی است. همان توی رویش بخندی و پشت سرش تف و لعنتش کنی. همان قربان صدقه های تهوع آور و نفرت انگیز در حالی که توی مغزت طناب دار را دور گردنش می بافی و رو به دیگران می گویی نمی خواهم دلش را بشکنم. خدا می داند خنده های مصنوعی و عزیزم گفتن های از روی عادت چقدر حالم راخراب می کند و من چقدر ناتوانم از اینکه حتی توی روی این ادم ها یک لبخند خشک و خالی بزنم و بگویم مرسی. بعد مجبور باشم در جواب دیگرانی که می گویند رفتارت سرد بود بگویم طرف دروغگوست. نمی تونم تحملش کنم. اصلا نمی تونم و آن ها هم بگویند هست که هست ولی الان که چیز بدی بهت نگفت یا پشتشان را بهم کنند که احمقم و جنایت نکرده قصاص می کنم. اصلا همه این هاست که باعث می شود با خودم فکر کنم این رفتارها همه واقعیت این دنیا نیست و مدام با خودم تکرار کنم چیزی که درست نیست، درست نیست ولو اگر پرچم دست اکثریت آدم ها باشد و آدم های واقع بین این دنیای واقعی همه واقعی نیستند.

خدایا لطفا! ترجیح میدهم کسی که از من خوشش نمی آید توی صورتم تف کند تا اینکه چهره نفرت انگیزش را از این و آن نشانم بدهد. 

+جدی نگیرید. چرت و پرت های نیمه شب یک غصه دار است.

بی خانمان

۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۹
نویسنده : کازی وه

+آبجی بی خانمان یعنی چی؟

-یعنی کسی که خونه نداره

+ خب این خوبه یا بد؟

- بستگی داره. بعضیا خونه شونُ رها می کنن، همه زندگیشونُ می ریزن تو یه کوله و میرن واسه خودشون تو کوچه و خیابون و این شهر و اون شهر زندگی می کنن. بعضیام هستن از اولش خونه ندارن و حسرتش به دلشون میمونه.

+ خب اگه اونایی که خونشونُ رها میکنن بدنش به اونایی که از اول خونه نداشتن بهتر نیست؟

-...

+ ها؟ نمیشه؟

- چرا. فکر کنم اینجوری کلی از مشکلای دنیا کم میشه.

#چلاندنی ها

اشتباه بار اول اشتباست، بار دوم حماقت است، بار سوم...

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

فصل اول 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم. خسته و نومید. می دانستم که سقوط، به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل دوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، سعی کردم وانمود کنم چاه را نمی بینم. دوباره در چاه افتادم! باور نمیکردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل سوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، چاه را دیدم. اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم. دوباره در چاه افتادم. میدانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.

فصل چهارم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.

فصل پنجم

در خیابان دیگری قدم زدم…

پی نوشت: شعرِ زندگینامه من در پنج فصل اثر پورتیا نلسون را از اینجا کش رفتم.

چون در خانه کسی بود...

۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۱
نویسنده : کازی وه

مثل همه آدم هایی که می روند و یادشان می رود موقع رفتن، چمدانی بردارند و خاطراتشان را هم تاکنند، عطرشان را از لباسمان بکنند، چشم هاشان را از دیوار روبه روی تمام آینه های شهرمان جمع کنند، صداشان را از گوش و ذهن و رویاها و خواب های ما پاک کنند و موقع شنیدن ترانه موردعلاقه مان جای خواننده نخوانند؛ روزی کسی از زندگیم رفت. من را گذاشت و رفت به سرزمین آرزوهایش‌. بی خداحافظی. بی تمام شدن چیزی. بی توضیح دادن هیچی. بی گفتن یک برو به درک ساده حتی؛ کسی گذاشت و رفت.

راستش یکم دلم شکست. یعنی خیلی بدجور شکست. خردِخرد شد. مثل یک گلدان کریستال که از بالاترین قفسه ی خانه بیفتد، جوری بشکند که انگار اصلا وجود نداشته و هیچکس شکستنش را گردن نگیرد و هیچ آشغالدانی حاضر به پذیرفتن تکه هایش نباشد. بعد نشستم تا بیاید عذرخواهی. تا بگوید حقت این رفتار نبود. ارزشت بیشتر از این ها بود. لیاقت خداحافظی را داشتی! بیاید و همه حرف هایم را بهش بزنم، بیاید و با زبان افعی پنهان در بازوی چپم نیشش بزنم، بیاید و خالی شم، کمباد شم، آرام شم. اما نیامد.

بهار که شد گفتم تولدم است، می آید، حرف هایش را میزند، عذرش را میخواهد، لیاقت گه مال شده ام را پاک می کند می دهد دستم و گورش را گم میکند. اما خب نیامد. بعدش، یعنی وسطش را نمی گویم. خودت می دانی، خودم می دانم، دورمان آدم افسرده درد بی درمان گرفته از عشق کم نیست. دورمان عشق شکست خورده شایع است. به حد وبا، به اندازه سرطان روده، به قد آنفولانزای اول پاییز. اما من این بازی را بلد نبودم. بازی افسرده شکست عشقی بودن را. من بلد نبودم حالم بد باشد. یعنی اگر بد باشد چون نمی توانم توی چشم های کسی نگاه کنم و بگویم، ترجیح می دهم حالم بد نشود. بلد نبودم فحش بنویسم برای کسی که رفته و دلم را خنک کنم. شاید شعری بنویسم و دلم هی داغ تر شود. بلد نبودم از جریان زندگی خارج بشوم و بگویم استاپ، کمرشکستهِ دوست داشتنم، استاپ! باید می رفتم. نمیدانم چرا. اما هیچ کدام این ها نشدم. اگر هم شدم انقدر زمانش کم بود که انگار نشدم. انگار باید یک چیز دیگر می شد. چون یک روز صبح از خواب پاشدم و برای بابا شیروعسل درست کردم. بیدارشد و باهم خوردیم و بهم گفت دوستم دارد. خیلی هم دوستم دارد. چون یک روز توی پارک بود یا خانه یا خیابان، دست های یک بچه خورد به دستم، شوکه شدم. دست های منم خورد به دستش. مکث کردم. دوباره دست هایمان را زدیم به دست هم و برایم خندید. دست هاش نرم بود، مثل نرم ترین حریر دنیا، مثل وقتی که توی استخر دست خشکت را روی سطح آب می کشی یا مثل پوست لطیف داخل بازوی زن ها، که انگار از نوزادی مانده. چون یک روز موقع نماز خواندن، وقتی گفتم اهدناصراط المستقیم از پنجره باز اتاق، خدا صورتم را بوسید. باد را از آن بالا آورد توی راهروی تنگ پنجره های آپارتمانی و از لای توری رد کرد و صورتم را بوسید‌. شاید برای همین ها بود که دلم نرم شد. شاید برای این ها بود که بخشیدم. مسخره ست؟ نه!نیست. یکی می گفت اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. پس چه فرقی می کرد نشانه ها چی باشند؟ چه فرقی می کرد ماشین سرچهارراه بوق بزند و ببخشی یا سرنماز خدا بوست کند یا بابات عاشقانه نگاهت کند و ببخشی؟

فهمیدم برای آرام شدن دل خودم است که باید ببخشم. ببخشم تا به بلوغ برسم. ببخشم تا گریه هام خنده هام را سقط نکنند.  تا چشم هام کور نشود و یک وقت روشنی عشق و دوست داشتن دیگران ازشان نرود. عطر مهربانی های دیگران برای قلبم فیک و تقلبی نباشد. من فهمیدم باید ببخشم، ببخشم تا هر روز صبح با بابا شیر وعسل بخورم. دست های همه بچه های دنیا را بگیرم و باهاشان برقصم و پشت پلکشان رو ببوسم. تا بتوانم شب ها جای زخم خنجر کینه، رویاهایم را روی سقف اتاقم ببینم. تا بتوانم مثل الان، مثل همین الان، دوباره کسی را دوست داشته باشم و هیچ وقت نگویم همه مثل همند. من بخشیدم، چون شکستن قلب دیگران، تکه های قلبم را بهم وصل نمی کند.

اشکخنده

۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۱
نویسنده : کازی وه

دو چیز توی زندگی اشک من را از خنده در می آورد. اولیش خواندن پیام های عاشقانه مردم در صفحات روزنامه و مجله است. دومیش خواندن جملات انگیزشی ست. اولی من را یاد زن ها و مردهایی می اندازد که بوی خوش و لباس های خوب و ادب و روشنفکریشان برای کوچه و خیابان است و تنبان گل گلی و بوی نم لباس ها و اخلاق سگی و تحجرشان برای خانواده شان. دومی هم نمی دانم والا! شاید از همان روزی که جلوی آینه از خودم پرسیدم اگر یک روز به پایان عمرت باقی مانده باشد چه کار می کنی و زل زدم توی صورت خودم و هرچه فشار آوردم که یک کار مثبت بین آن همه فکر خبیث به ذهنم برسد و نرسید.

سنگ

۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶
نویسنده : کازی وه

گفتند چرا سنگ؟

گفتیم: مگر در آن صبح غریب

اولین نقش ها و کلمات را

اجداد بیابان گردمان

بر سنگ نتراشیدند؟

مگر کافی نیست

که نانمان هنوز، از زیرسنگ بیرون می آید؟

و ناممان شتابان می رود که برسنگ نوشته شود؟

سنگمان را کسی به سینه نزد

و سرمان تا به سنگ نخورد، آدم نشدیم!

عباس صفاری - مجموعه شعر کبریت خیس/ نشر مروارید

بهترین راه اثبات بیشعور نبودن!

۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۰
نویسنده : کازی وه

ماهان خواهرک را که یک متری از او بلندتر است گرفته بود به باد کتک که من به دادش رسیدم و از شکم گرفتمش و گفتم: "چیکار خواهرم داری؟"همونطور که تقلا می کرد و می خواست دوباره حمله ور شود گفت: "میخوام بش ثابت کنم من بیشعور نیستم!"

#چلاندنی ها

+گفتم فضای وبلاگستان را عوض کنم. از این 7 اسفند برهیم کمی. دوست داشتید یک چیزی بپرسید یا بگویید کمی گپ بزنیم :)

حلزونی که مُرده بود...

۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۸
نویسنده : کازی وه

#کادر