بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

سومندش

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
نویسنده : کازی وه

هیچوقت برای دوست داشتن کسی که قطر شخصیت و افکارش در دایره معیارِ دوست داشتنی هایت نمی گنجد زور نزن. 

و البته همان قدر که حق داری کسی را دوست نداشته باشی، حق آزردن و نفرت ورزیدن هم نداری.

آن وقت تا ابد می شاشیدم به همه دنیا

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
نویسنده : کازی وه

افتاده بودم توی کارون. اولش فکر کردم بالاخره سرنوشت کار خودش را کرد و من را به دام لجن های رودخانه انداخت تا حساب همه سرکشی هایم را با مومیایی جلبک شدن و فرورفتن در ماسه های کف کارون پس بدهم که دیدم دارم شنا می‌کنم. نفس می‌کشم و‌ دُم تکان می‌دهم. دُم؟ اوه بله! تازه باله لگنی و سینه ای هم داشتم و از آبشش هایم می‌شاشیدم به همه دنیا و یورتمه می رفتم تا سطح آب و با دو تا ماهی صُبور مسابقه کرال پشت می دادم. شاید باورتان نشود اما من تبدیل به یک ماهی سیاه گنده با سبیل های بلند شده بودم که با کوسه های وحشی دندان عاج فیلی دوست می‌شد و برای مرغ های ماهی‌خوار به شکار ریزه ماهی ها می‌رفت. و غروب ها زیر پل سیاه، نیمرو شدن خورشید را تماشا می‌کرد.

اما خب. دنیا که همیشه همینطور نمی‌ماند. هی گردونه را می چرخاند. می چرخاند و می چرخاند تا قرعه به نام روز بزرگ انتخاب های سخت بیفتد. برای همین هم یک روز بیگ فیش آبی که امپراطور کارون بود، رو به من گفت انتخاب کن که دوست داری برگردی به خشکی یا برای همیشه ماهی بمانی؟ و من پرسیده بودم تا همیشه همیشه؟  و او چینی به آبشش هایش انداخت که تا ابد. خب اگر آن بختک لعنتی که رسالتش هر ظهر افتادن روی من است، سر نمی‌رسید نمی‌ دانم جوابش را چه می‌دادم. ماهی می‌ماندم؟ همیشه؟

چلاندنی ها (۱۳)

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۷
نویسنده : کازی وه

اولی- واااای سگ! من از سگ می‌ترسم. الان می‌خورمون!

دومی- نترس! اگه بیاد چنان می‌زنمش که صدا سگ بده...

مبارکه! از کی حالا؟

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

زن داشت داستان یکی از سریال های ماهواره را که احتمالا از کف پسرش رفته بود را با آب‌وتاب برایش توضیح می‌داد. رسید به اینجا که شخصیت اول زنِ فیلم حامله است. پسره تخم چشم هایش را داد بیرون و پرسید: "از کی؟ از فلانی؟" مادر پوزخند زد و گفت: "نه بابا! از بهمانی".

بعدهم دست پسرش را کشید که این اتوبوس لعنتی نمی آید و دِ یالا تاکسی بگیریم. من رو کردم به خواهرم که نیشخندش تا دندان‌های آسیای کوچک بالایش رسیده بود و گفتم: "فکرشو بکن. چند سال دیگه تا می‌گی حامله ای. اولین حرف ملت بعد از مبارکه اینه که خب از کی؟ باباش کیه؟ کدومشونه؟".

در نگاه هفتاد و هشتم عاشقت شدم

۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۶
نویسنده : کازی وه

ذهنیتی که از عنوان این متن داریم شاید آدمیست که وسط راهروی دانشگاه دارد می‌رود که به کلاسش برسد. و بعد یکهو با دیدن یک نفر سرجایش کُپ می‌کند. بدون حرکت. بدون پلک زدن و بدون نفس‌کشیدن به کرشمه‌های طرف مقابل که مثل فیلم اسلوموشن روی پرده سینما اجرامی‌شوند خیره می‌ماند. این وسط هم مثل فیلم‌های هندی، با وجود بسته بودن تمام منافذ ریز و درشت، اعم از پنجره تا سوراخ‌موش، باد می‌وزد و طره‌های دو یارِ احتمالی را می‌برد و می‌آورد. یا مثلا همین دو نفر درحال عبور از کنار یکدیگر هستند. آن هم با فاصله سه متر! اما پای یکی سُر می‌خورد و نمی‌دانم چطور سر از بغل دیگری می‌آورد و...

از این حرف‌ها که بگذریم. من فکرمی‌کنم گاهی عشق در یک نگاه، بعد از چندین و چند نگاه معمولی اتفاق‌ می‌افتد. بعد از اینکه هزار بار طرف را دیدی و خودش، رنگ موهایش، عطرش، لبخند و صدا و نگاهش و طرز نفس کشیدنش برایت معمولی‌ترینِ معمولی‌ها بود، شاید یک‌روزی هم برسد که در جایی که همیشه خیال ‌می‌کردی معمولی‌ترین نقطه دنیاست و لحظه‌ای که همیشه مرده‌ترین زمان زندگیت بود، این دفعه رنگ مو و عطر و لبخندش. خودش و لباس ها و حرکت دستانش با همیشه برایت فرق داشته باشند. شاید بعد از هفتادوهفت نگاه معمولی نوبت یک نگاهی برسد که هرکدام از این‌ها برای تندتر تپیدن قلبت کافی باشد.

وقتی خوشبختی‌ام را بالا می‌کشیدند

مست تماشای درخشندگی ستاره‌ای بودم

که گاز اشباع‌شده‌ای بیش نبود.

کاش

جاذبه آن‌قدر قدرت داشت

تا آرامش را روی زمین بند کند.

کلمات تنم را کبود کرده‌اند/ نسرینا رضایی/ نشرچشمه.

در خواب دیشب توی یک مسابقه شرکت کردم که جایزه اش برای آقایان برنده سفر به یکی از ایالت های امریکا بود و برای خانم ها کلاس آموزش شوهرداری!

نه فقط مال کارتونا نیست! نیست! نییییست!

۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۷
نویسنده : کازی وه

طول به طول هم دراز کشیده بودیم وسط پذیرایی و یک مستند کسل کننده و رخوت انگیز درباره لاک پشت ها می‌دیدیم. با چاشنی خمیازه های پیازی سالاد ظهر! 

ناغافل پرسیدم: "تو حرف های لاک پشتارو می‌فهمی؟"

بی حوصله گفت: "مگه لاک پشتا حرف می‌زنن؟"

گفتم: "اگه بزنن. تو زبونشونو می‌فهمی؟ اصلاَ تاحالا با یه لاک پشت حرف زدی؟"

گفت: "نه! که چی بشه؟"

گفتم: "همم... آخه میگن بچه ها زبون حیوونارو میفهمن!"

گفت: "چرت و پرته بابا!"

انگار دید سکوتم خیلی مرگبار است. چرخید سمتم و گفت: " این چیزا فقط مال تو کارتوناست. با واقعیت مواجه شو!"

خواستم بگویم نه نیست. من می‌فهمیدم. هنوزهم گاهی تمرین می‌کنم که زبانشان یادم نرود. که خب‌. نگفتم...

#چلاندنی واقعیت گرا

دومندش

۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
نویسنده : کازی وه

دومندش که هرآدمی در طول زندگیش یکبار، دوبار، سه بار، اصلاً ده بار و هربار به یک دلیلی فرو می‌ریزد. یا در پانزده سالگی، یا بیست سالگی، یا بیست و هفت سالگی، یا سی و پنج سالگی یا چهل سالگی، یا بیشتر و یا شاید کمتر. هر آدمی بالاخره یک روزی فرو می‌ریزد و توی این بحبوحه آدم ها هرچه کم سن تر باشند راحت تر شکست را می‌پذیرند و خیلی راحت تر غم را کنار می زنند و دست می‌گیرند به دیواری جایی و یاعلی... از اولش.

اما آدم بزرگ ها در پذیرفتن شکست و اشتباهاتشان کم توانند. اولش نمی‌پذیرند ‌و هی دنبال مقصر می‌گردند. بعدش می‌پذیرند و هی غر می‌زنند. غرهایشان هم که ته کشید هزارتا دلیل برای بلند نشدن می آورند. هزارویک دلیل برای نتوانستن. می‌گردند دنبال آدم های هم شکل خودشان. می افتند به خواندن کتاب هایی با موضوعِ همه هم نباید موفق باشند و می‌نشینند به جک ساختن درباره خودشان و می‌رسند به اینکه دنیا به درس عبرت هم نیاز دارد. و آنقدر روی همان زمین گرمی که بهش خوردند می خزند و می خزند و می خزند که یادشان می‌رود یک روزی، می‌توانستند راه بروند، بپرند. بدوند یا حتی پرواز کنند.

القصه اینکه آدم بزرگ ها پتانسیل بیشتری برای در رکود ماندن دارند. آن هم به مدت از امروز تا ابد. این یکی از دلایلی ست که آدم بزرگ بودن اَخ است.

#دارم بلند فکر می‌کنم

معتادم به تو

۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۱
نویسنده : کازی وه

من یه معتادم. یه دائم المست. چون تنها چیزی که فکرش باعث نخوابیدنم میشه اون دوتا پاکت شیر کاکائوییه که به صورت دمر تو طبقه دوم یخچال درحال استراحته!