بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

زنانگی کنده شده

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
نویسنده : کازی وه

یک قسمتی از زنانگی در من مرده. بعد خشک شده. کنده شده. احتمالا وقتی داشتم از خیابان رد می‌شدم افتاده روی آسفالت و چسبیده به لاستیک ماشین های در حال حرکت...

یک قسمت از زنانگی من، که می‌گویند قسمت مهمی هم هست از من کنده شده. مثل اینکه خیلی وقت است. چون جای خالیش بهم جوش خورده. ردی از نبودن که خیلی هست...

یک قسمت از زنانگی ام از من کنده شده و من به هیچ کجایم نیست. اما دیگران به همه جایشان هست و هی انگشت اشاره شان را روی زخمش می‌کشند ‌و بعضا فشار می‌دهند و من دلم می‌خواهد آگهی بدهم به روزنامه ها و دنبال کسی بگردم که یک چیزی ببندد دور آن قسمت. نگاه وارفته ام را بیندازد توی چشم هایش و بگوید که برایش مهم نیست و کلی جای خالی توی این دنیا هست که خالیست و خالی بودنشان هم کسی را نکشته.

آدم های خسته از جنگ

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
نویسنده : کازی وه

بهش گفتم با تنبل درونت نجنگ!

گفتم میدونی چرا میگم نجنگ؟

گفت چی؟ لج میکنه؟

گفتم اون که به یه ورت!

گفتم جنگ آدمارو عصبی و عقده ای و شاکی می‌کنه...

توضیح اضافات

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۵
نویسنده : کازی وه

دنبال عصر می‌گردم. ترجیحاَ پاییزی و خیس!

لعنت به دهان آدم های بی فکر

۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۹
نویسنده : کازی وه

آن روز که توی وبلاگ گاو صندوق حرف هایم خواندم که دو دقیقه می‌تواند زندگی آدم را از این رو به آن رو کند پیش خودم گفتم آره راست می‌گوید. اما هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که ۲۴ ساعت بعد زندگی یک نفر نه. زندگی یک خانواده با یک جمله به باد برود... هیچ وقت...

برایم دعا کنید. اگر دلتان خواست...

رونمایی از چلاندنی ها!

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۴
نویسنده : کازی وه


شروع بازی با بچه های فامیل به انتخاب خودتان و تمام شدنش به زمان مرگتان بستگی دارد! 

از ما گفتن. از شمام نشنفتن!

نور چراغ قرمز از پشت پلک های من تونل زمان بود

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۳
نویسنده : کازی وه

من که نمی‌خواستم تا به خانه می‌رسی جای بالش‌و پتو احوال من را بپرسی. من که نمی‌خواستم هر چند وقت یکبار پشت در اتاق همیشه بسته ام ضرب بگیری که شام برویم بیرون؟. من که نمی‌خواستم آمار سینماهای شهر را داشته باشی‌ تا هر وقت فیلم‌های مورد علاقه‌ام را آورد، دو تا بلیط ردیف هشتم بهم بدهی و بگویی با هرکی دوست‌داشتی برو. یا وقتی کوه پیراهن‌های آبی و سفیدت را اتو می‌کنم جای زود! زود! بگویی "دمت گرم نوتلای دو هفتت با من". من که نمی‌خواستم اگر توی خیابان پایم پیچ خورد و افتادم زمین جای هوار کردنِ حواست کجاست؟ دستم را بگیری و بلندم کنی.من که نمیخواستم طول هفته را بخاطر من آب معدنی بخوری. بطری ها را برایم بیاوری و بگویی "دیگه گلدون درست نمی‌کنی؟ برای بالکن اتاقم میخوام". من که نمی‌خواستم یک عکس نصفه و نیمه هم از خواهرت در حال پریدن یا خمیازه کشیدن بین آن همه دختر توی موبایلت داشته باشی. یا اگر تولدم با یکیشان یکی شد جای او برای من کادو بخری یا حتی توی لیست کارهای روزانه‌ات اسمی از من بوده باشد. که ماست‌لیوانی، شیرکاکائوی غلیظ، پاک کن بلوطی و صدای لانا دل ری من را به خاطرت بیاورد.

من فقط دوست‌داشتم چشم هایم را ببندم و خیال‌کنم وقتی پشت چراغ قرمز داد می‌زدی"کمربندتو ببند" واسه این باشد که ته دلت یکخورده از نبودنم لرزیده. وگرنه چه کارت دارم؟ تو نگران پلیس و جریمه باش!

نرو. بمان!

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
نویسنده : کازی وه

تنهایی

در اتاق تاریک

با صدای بلند

گوش بدهید

نه! بهتر است که دل بدهید...

عشق روی پیاده رو

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

یک روز فروغ پرسید: کی ازدواج می‌کنیم؟ گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتاده‌ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس‌شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم...

عشق روی پیاده رو/ مصطفی مستور/ نشرچشمه

چشم، چشم، یه عینک!

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

سوم دبیرستان بودم. امتحان زمین شناسی سر چندتا سوال سخت گیرم انداخته بود. سرم را بلند کردم که از روی باقری که سه سال، تمام امتحان ها را جلویم می‌نشست فرق پیروکسن با کوارتز یا یک همچین چیزهایی را بنویسم که در یک لحظه مات دنیا شدم. تا میز روبه‌رویی تار بود و نوشته های باقری لکه های سیاهی که چشم هایم را شستند.

بعضی وقت ها با خودم فکر می‌کنم چطور طی چهار، پنج سال بینایی ام را از دست دادم و متوجه اتفاق افتادنش نبودم؟ چطور؟

چلاندنی بزرگسال!

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱
نویسنده : کازی وه

عاشق کارش است. عاشق این است که پنج ساعت پشت سرهم درس بدهد و همه چیز را از اول تا آخر بگوید و دست آخر اگر کسی نفهمید بازهم بگوید. هیچوقت خسته نیست. لبخند می‌زند که بگوید عاشق است و عاشق هیچوقت خسته نمی‌شود. یکبار گفت: "اگر امروز هی بگین خسته این. حوصله ندارین و سستی کنین و بخوابین. یه روزی بیدار می‌شین و دلتون میخواد خسته نباشید. اما دیگه نمیشه. دیگه هیچکسی نیست که باهاش چای بخورین یا به درسی که می‌دین گوش کنه".

یکی از بچه ها دادزد دکتر میم خسته نباشید. میم دست کشید به ریشش و گفت:" همه فهمیدن؟" بعد گفت: "پس یه دورِ دیگه توپ مرور می‌کنیم. من که خسته نیستم؟ کی خستست؟ تو؟ تو که از اول تا آخر خواب بودی دخترم!" تخته را پاک کرد و از سر نوشت.

نباید دوستش داشته باشم؟ همیشه با حوصله من.