بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

صدای چشمه و تصویر‌ماهی‌های لذیذش، مثلا!

۱۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۶
نویسنده : کازی وه

یک خرس قهوه‌ای با موهای قهوه‌ای کثیفم که از صبح تا شام (دقیقا تا وقتی مامان پشت در اتاق حنجره‌اش را پاره‌کند که شااااااااااامم) توی دریاچه‌ای از لحاف‌آبی فرو‌می‌روم و کارم شده جمع‌کردن موسیقی و تصنیف و آوازهای کمتر شنیده‌شده یا خیلی به گوش خورده و کم‌بها گذاشته‌شده.

پ.ن: نظرتان راجع‌به پست‌های قبلی "تقدیم به مرگ" چیست؟ جذابند؟ خوش‌آیندند؟ دوستشان دارید؟ ندارید؟ ها؟

تقدیم به مرگ -۴

۱۴ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۱
نویسنده : کازی وه

می‌دانستم

به مرگ جرعه‌ای چای گرم تعارف کرده‌است

نه آنکه بخواهد مرگ را بفریبد،

می خواست با مرگ رفاقت کند.

احمدرضا احمدی

تقدیم به مرگ- ۳

۱۴ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۴
نویسنده : کازی وه

بر سر قبر من گریه نکنید

من آنجا نیستم

من آنجا نخوابیده‌ام

من بادی هستم که می‌وزم،

من الماسی در برفم که می‌درخشم،

من نوری هستم در گندمزارها

من باران نرم پاییزم

هنگامی که در بامداد،

آرام بیدار می‌شوید روح من همچون کبوتری، آرام بال می‌گشاید

من ستاره‌ای نورانی در شبم

بر سر قبر من گریه نکنید

من آنجا نیستم

من نمرده ام.

از سروده‌های سرخپوستان

تقدیم به مرگ -۲

۱۴ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۰
نویسنده : کازی وه

وقتی مرگ در خانه ام را زد،

در پایان روزهایم،

هرگز!

با دستانی خالی روانه اش نخواهم کرد.

رابیندرانات تاگور

امروز صبح کدام چراغ‌ها خاموش می‌شوند؟

۱۴ دی ۹۵ ، ۰۲:۵۵
نویسنده : کازی وه

مرگ از بین رفتن روشنایی نیست،

خاموش کردن چراغ است

آنگاه که روشنایی سپیده‌دم پدیدار می‌شود.

رابیندرانات تاگور

چلاندنی‌ها (۱۹)

۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نویسنده : کازی وه

بعد از یک سخنرانی مبسوط در باب اینکه چرا نباید در آپارتمان بدوییم و هوار بکشیم، سرم را برگرداندم تا پاسخ یکی از حضار را بدهم که خودم را پرت‌شده روی کاناپه و در حال خون‌ریزی داخلی دیدم و یک موجود خپل با عینک مربعی آبی روی شکمم نشسته بود که از فرط شادی کیسه صفرایش هم قهقهه می‌زد. بهش گفتم: «گااااو... گااااو آبی! نمی‌گی شکمم پاره‌ میشه، دل و روده‌م می‌ریزه بیرون؟» خودش را انداخت روی شکمم و گفت: «بعدش چی میشه دیگه؟» گفتم: «هیچی دیگه میمیرم!» محکم کوبید روی شکمم و گفت: «نع! اگه بمیری من خودمو بندازم روی کی؟»

وقتی عقلت را بدهی دست هورمون‌های وحشی‌ات

۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۶
نویسنده : کازی وه

اصلا از این لوس بازی‌ها خوشم نمیاد. اما در حال حاضر حالم از همه چیز بهم می‌خورد و کوچکترین اتفاقی عصبی‌ام می‌کند. مثلا از صدای رفت و آمد توله خرس‌های همسایه طبقه بالا متنفرم، از اینکه باید جواب سوال‌های پی در پی برادرم را بدهم متنفرم و دلم می‌خواهد کتاب‌های نصفه و نیمه روی میز و زیر تختم را که از قضا از آنها هم به شدت متنفرم را به سمت سرش پرتاب کنم، از اینکه چرا سیب زمینی‌های خورشت جای آب‌پز سرخ شدند عصبی‌ام، از اینکه بابا هر چند دقیقه یکبار حالم را میپرسد متنفرم. از همه چیز متنفرم؛ شاید باورتان نشود اما از شیرکاکائوهایی که دیروز به شیوه‌ای دلبرانه در طبقه اول یخچال چیدمشان هم متنفرم. از یک روز قبل از پریودشدن بیشتر از همه چیز متنفرم!

مترجم دردها-3

۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۴
نویسنده : کازی وه

آقای کاپاسی همینطور که  ذهنش به سرعت کارمیکرد شوک ملایم و دلنشینی را تجربه میکرد. حالی داشت شبیه حال سالها قبل، وقتی بعد از چند ماه ترجمه به کمک فرهنگ لغت، عاقبت موفق میشد تکه ای از یک رمان فرانسوی یا یک غزل ایتالیایی را بدون اشکال بخواند و تمامش را بفهمد. آن موقع ایمان آورده بود که همه چیز دنیا درست است، هر تلاشی سرانجام نتیجه میدهد و هر ناکامی و شکستی در زندگی، سرانجام، معنا پیدا میکند. حالا وعده خانم داس هم  یکبار دیگر او را سرشار از همین اعتقاد کرده بود.

مترجم دردها-2

۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
نویسنده : کازی وه

آقای کاپاسی :«توی مطب کارمیکنم.»

آقای داس :«دکتری؟»

«نه، در مطب یک دکتر کار میکنم. مترجمم.»

«دکتر مترجم میخواهد چه کار؟»

«دکتری که من برایش کار میکنم کلی مریض گجراتی دارد. پدر خود من هم گجراتی بوده. منتها در این منطقه کم پیدا میشود کسی که گجراتی بداند. یکیش هم خود دکتر. برای همین از من خواسته توی مطبش کارکنم و حرف مریض ها را برایش ترجمه کنم.»

آقای داس :«به حق چیزهای نشنیده»

خانم داس :«اتفاقا چه رمانتیک!»

آقای داس :«کجاش رمانتیک است؟»

خانم داس :«آقای کاپاسی آدامس میخوری؟ از کارت بیشتر بگو آقای کاپاسی!»

مترجم دردها-1

۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶
نویسنده : کازی وه

معتقدم نخستین چیزی که مرا به قصه نویسی واداشت فرار از خطر تک بعدی نگاشته شدن بود. در مقام نویسنده میتوانستم هر شخصی را از هر اصل و ریشه ای در خیالم خلق کنم و شخصیتش را بپرورم. این حس آزادی یکی از بزرگترین هیجانات قصه نویسی ست؛ و برای کسی مثل من که هیچگاه مطمئن نبوده خود را کی و کجایی بنامد بیش ازحد ارضا کننده و آرامش بخش. منتها با انتشار کتابم دریافتم که این احساس آزادی تنها به دوره و فرایند نوشتن محدود میشود و فقط در قلمرو خصوصی خلق داستان معنا می یابد؛ به محض اینکه کتاب عمومی شد، هم خودش و هم نویسنده اش، بلافاصله و به شدت، در معرض قضاوت و دسته بندی های گوناگون قرارمیگیرد؛ اتفاقی که برای من و کتابم نیز افتاد.

چومپا لاهیری / مترجم دردها

لاهیری خیال پرداری میکند چون میخواهد قصه بنویسد و داستان مینویسد چون میخواهد از تک بعدی بودن فرارکند و برای این بلندپروازی اش هم هزینه قضاوت شدن و نقدهای چرت و پرت را به جان میخرد و برایشان چاره می اندیشد. اما من خیال پردازی میکنم نه برای خلق یک دنیای فوق العاده درونی که همه چیز تمام است بلکه برای مقاومت در برابر زندگی واقعی؛ که این عبارت زندگی واقعی خودش به تنهایی یک عامل عٌق برانگیز است. مخصوصا وقتی توسط تجار روانشناسی مثبت اندیشی به کار می رود. خیالپردازی شاید گاهی بعضی از بهترین فرصت های آدم را بگیرد و فرد را افسرده و غمگین کند اما از غر زدن بهتر است. از یکجا نشستن و همواره مخ دیگران را با ناکامی ها و احساسات لحظه ای تیلیت کردن خیلی خیلی بهتر است. به هر حال رکود نیازمند فرار است. یا عزمِ جزم و فلان و بهمان کردن و دویدن به سمت مشکلات و یکی یکی حل کردنشان یا اینکه میدل فینگرت را به سمت دنیا بگیری و خیالپردازی کنی که آن وقت هرکاری دلت میخواهد آن تو کرده ای؛ که این هم یک جور فرار است متنها رو به عقب که من به گریه کردن و مغز دیگران را به مسلسل احساسات بستن و حرف های بی فایده زدن ترجیح میدهم.