بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

تقدیم به مرگ -۷

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۴:۱۰
نویسنده : کازی وه

جای دوری نرفته‌اند مُرده‌ها

مانده‌اند همین‌جا

و در سکوت

تماشا می‌کنند ما را

سوفیا دِ ملّو آندرسون / محسن آزرم 

چقدر خوب که سال‌هاست همسایه روبرویی من است

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۳:۴۲
نویسنده : کازی وه

آرامم می‌کند. هر بار که همزمان باهم از اتاق‌هایمان می‌زنیم بیرون و نگاهم را توی چشم‌های پنهان و مهربانش می‌بینم، بعد دست‌هایش را باز می‌کند که بیا، دلهره‌ها و ترس‌ها و دشواری‌ها جرعت عبور از چارچوب در اتاقم را پیدانمی‌کنند و به محض بسته‌شدن در و رسیدنم به منطقه امن -شانه سمت چپش- از بی‌اکسیژنی می‌میرند و درجا پودر‌ می‌شوند. آرامم می‌کند و این روزها معتاد این شیوه آرام شدنم.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۴

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷
نویسنده : کازی وه

یک کمی گوش‌کردم. اما حرف‌های معلم خیلی هم جذاب نبود. و آدم‌های توی قصه‌هایم بلندتر حرف‌می‌زدند.

صدای آدم‌های قصه‌‌های من هم خیلی بلند شده. آنقدر بلند که صدای خودم و جریانات اطرافم را نمی‌شنوم. آنقدر بلند که فکر بریدنش افتاده‌ام.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۳

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

بانو همیشه بلند بود و آنطور که خودش همیشه می‌گفت: «درشت، نه چاق. این دوتا با هم فرق دارند لورل.»

زیر نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

نور ماه شیشه‌ای -۲

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۱
نویسنده : کازی وه

ماه با آن دود غلیظش اطرافم را احاطه کرده بود، مثل یک پتو، مثل یک آغوش... و من آنجا روی زمین، در صبحی روشن، دنیا را با ماهی که در وجودم بود نگاه‌کردم؛ از تمام آن دنیا فقط یک چیز می‌خواستم... ماه.

نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

زیر نور ماه شیشه‌ای -۱

۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
نویسنده : کازی وه

بعضی‌وقت‌ها خاطراتم شفاف نیستند. لحظه‌ای همه چیز شفاف می‌شود و لحظه‌ای بعد انگار کسی بخشی از آن را پاک می‌کند.

زیر نور ماهِ شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

حدودا یکسال و خورده‌ای است که در اثر هیچی بخشی از حافظه‌ام را از دست دادم. اینطور که به نظر می‌رسد ۱/۴ حافظه بلند مدت و تقریبا نیمی از حافظه کوتاه مدتم را. و یک لحظه‌هایی در این خورده‌های بعد از یکسال در خانه و کوچه و خیابان و فروشگاه و دانشگاه و پل‌عابرپیاده و ماشین و جاده و ترمینال و حتی موقع حرف زدن با دیگران، حس‌کرده‌‌ام نه روبرویم و نه پشت سرم هیچ‌چیز ندارم؛ نمی‌فهمم و درک‌نمی‌کنم و به خاطرنمی‌آورم و قرار‌نیست به‌خاطر بسپرم.

مثل شب‌هایی که وسط بولوار چمران عینکم را در می‌آورم تا آدم‌ها و ساختمان‌ها و ماشین‌ها و نور‌های رنگارنگ تبدیل به لکه‌هایی شوند که ماهیتشان معلوم نیست.

در حیاط کوچک زمستان در خوابگاه

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۴:۱۲
نویسنده : کازی وه


دمپایی‌هایم خیس است. و تو ‌می‌دانی پوشیدن دمپایی ابری خیس و نشستن در حیاطی که مملو از هوای ۷ درجه‌ سانتی‌گراد است یعنی چه؟ یعنی قید آن دو تکه چوب گوشتمال را بزن. خدارا شکر که از ساق پا تا زیرگردنم را با دو لایه بافتنی ضخیم پوشانده‌ام وگرنه باید هی به خودم می‌گفتم نخواب رز، نخواب! طاقت بیار رز، چیزی به صبح نمانده!

من آدم خیلی هوس همه چیز را بکنی هستم و از آن بدتر که به همه هوس‌هایم روی خوش نشان‌داده و اغلبشان را با اکثریت آرا -چه منفی! چه مثبت و چه ممتنع!- به تصویب رسانده و عملی‌می‌کنم. نیم ساعت پیش، بعد از تمام‌کردن داستان شگفت‌انگیز و شوکه‌کننده و زنده "من و تو" تصمیم گرفتم پایان تلخ کتاب را با کمی شکلات‌داغ فوری و فوتی فرو بدهم. نتیجه دهان گس شده‌ام این بود که دو دست بافتنی روی هم پوشیدم و توی حیاط قدم زدم. در حیاط یک خوابگاه که امتحانات پایان‌ترم، دانشجوهای راه دورش را محکوم به ماندن در سلول‌های شش نفر‌ه‌شان کرده. یکی در میان چراغ ها روشن است و از یک پنجره تاریک صدای قهقهه می آید و از روبرویی یک موسیقی تند محلی پخش می‌شود و بقیه هم به نظر می‌آید زیر پتو خزیده‌باشند و البته که امتحانات هم به تخم هیچ‌کس نیست. من اما درست وسط باغچه‌ای نشسته‌ام که به وضوح یادم‌است که روز اول ورودم با نفرت به خاک قهوه‌ایِ خشک و بی‌روحش نگاه کردم و عرق جبینی را که در اثر عبور از سرپرستی و سلام و علیک‌های با لبخند و بالاکشیدن هیکل ۷۰کیلویی‌ام از پله ها و دیدن اتاق‌ها شره می‌کرد پاک کرده‌بودم و اگر مامان آن لحظه نمی‌گفت چه درخت پر شاخ و برگی، بی اغراق یک تف پر از خلط هم نثار کاشی ها می‌کردم و میگفتم: «تف به همه‌تان: سرنوشت و زندگی و درس خواندن و خانواده و عقل و شعور و زمین و آسمان و این دانشگاه و آن کتاب‌های لعنتی و بقیه کتاب‌هایی که لعنتی نبودند اما نمیگذاشتند آن یکی لعنتی‌ها را بخوانم و قوه تخیل و ندانم کاری و این باغچه و باغچه و باغچه و پس گل های کوفتی‌اش کو؟ تف به همه چیز و همه کس! من اینجا چه می‌کنم؟.»

اما راستش را بخواهی خواننده و حتی اگر راستش را هم نخواهی خواننده، که اکثرا راست هیچ چیز را نمی‌گویم و چیزی را می‌گویم که شرایط ایجاب می‌کند و خودم ایجاب می‌کنم و با آن می‌شود به یک مرحله بالاتر صعودکرد، بدون اینکه بقیه انگشت اشاره‌شان را تا بنددوم در چشمت فروکرده‌باشند که داری تقلب میکنی، پس با این حساب جای راست‌ترین، درست ترینش را می‌گویم. اما این دفعه می‌خواهم راست‌ترین و درست‌ترینش را بگویم؛ اینکه این هوای ۷ درجه که قرار است دو ساعت دیگر به زیر ۵ برسد، این دخترهای کثیف و بوگندو که اضافات کاهو و تفاله‌های چای و پوست پیازشان را همینجوری توی سینک ول می‌کنند، این حمام‌ها با کاشی‌های زرد و ژیلت های استفاده شده روی تاقچه‌شان و چسب نواربهداشتی‌های ریخته شده کف دستشویی و قدم زدن‌های نیمه‌شبی توی هوای سرد و دلپیچه گرفتن از نشستن روی کاشی‌های سرد و صدای جیغ و داد بچه‌ها دیگر حالم را بد نمی‌کند. به طرز عجیبی حالم را بد نمی‌کند. نمی‌شود بهش گفت وفق و تطبیق و جزئی از محیط‌ شدن. که من اسمش را گذاشته‌ام عوض‌شدن حال و شروع یک فصل تازه. یا شاید هم... هممم شاید هم دوست‌داشتن.

حس دوست‌داشتن خوبی نسبت به همه چیز دارم. نه تنها من که این گربه پشمالوی سفید چرکوی گنده‌بکی که جفتم نشسته و از سرما زوزه می‌کشد و شاید به صبح هم نکشد این حال را دوست داریم‌. و من دلم می‌خواهد به صرف یک بشقاب گوشت تف داده شده در روغن و ادویه به شام دعوتش کنم اما چون هربار که در را برایش باز گذاشتم شعورنداشته‌اش را به رخ کشیده و جای کز کردن در گرم‌خانه کنار کتابخانه، تن چرک و چاقش را به یکی از اتاق‌ها می‌کشاند و روی شکم دخترها می‌خوابد و با جیغ‌های نصف شبی باعث وحشت همه اهالی ساختمان می‌شود؛ پس سزایش همین است که از سرما خشک شود. اما این مکعب سرتاپا بافتنی پوش دلرحم‌تر از این حرف‌هاست و باوردارد که ارزش این دنیا به آب بینی پیرترین بز روی زمین هم نیست. پس نیم ساعت دیگر در را برایش بازمی‌گذارم. فقط امیدوارم این بار جای خوابیدن کنار این دخترهای سوسول جیغ جیغو، زیرتخت را انتخاب کند.

پایان

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۳۴
نویسنده : کازی وه

من از پایان متنفر بودم. در پایان قصه‌ها، چه خوب چه بد، همیشه باید همه چیز را راست و ریست کرد. من دوست‌داشتم ملاقات بی‌دلیل آدم فضایی‌ها و زمینی‌ها و سفرهای فضایی در جستجوی هیچ را تعریف‌کنم. و از حیوانات وحشی که بی‌دلیل و بی‌اطلاع از مرگ می‌زیستند خوشم می‌آمد.

روانی می‌شدم وقتی فیلمی را تماشا می‌کردم که مامان و بابا سر پایانش بحث می‌کردند، انگار که فقط پایان وجود‌دارد و بقیه‌اش مهم نیست.

و حالا حتی در زندگی واقعی فقط پایان مهم است؟ زندگی مادربزرگ لئورا هیچ به حساب نمی‌آید و فقط مرگش در آن کلینیک بدریخت مهم بود؟

من و تو / نیکولو آمانیتی

تقدیم به مرگ -۶

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۲
نویسنده : کازی وه

نمی‌فهمیدم چرا باید به ملاقاتش می‌رفتیم. مادربزرگ به سختی ما را می‌شناخت. مامان بهم می‌گفت: «پیشش می‌رویم تا تنها نباشد. حتماَ تو هم دوست داری.» نه، واقعیت نداشت. وقتی حالت بد است احساس شرم می‌کنی از اینکه دیگران تو را ببینند. و وقتی کسی دارد می‌میرد دلش می‌خواهد تنهایش بگذارند.

من و تو / نیکولو آمانیتی

تقدیم به مرگ -۵

۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
نویسنده : کازی وه

وقتی آن‌جوری بهم لبخند می‌زد، دوباره یادم می‌افتاد او همان کسی‌ست که از همه آدم‌های دنیا بیشتر دوستش‌دارم. برای همین هم بود که حق نداشت بمیرد. هرگز!

۳۵کیلو امیدواری/ آنا گاوالدا