بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

خانه جدیدم

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۴
نویسنده : کازی وه

خانه رویایی من ویلایی در شمال با استخر و باغ گل سرخ و زمین تنیس نیست، خانه رویایی من آپارتمان پانصد متری با بهترین ویو و لوکس ترین وسایل نیست.

خانه رویایی من؛ یک آپارتمان چهل و پنج متری در طبقه سوم است. که دیوارهاش را عکس هایی که با الف از آدم های شهر گرفته ایم پر کرده، که کتابخانه پر از کتاب های مورد علاقه ام چسبیده است به میز شلوغ کارم، که توی خانه من به جای کریستال و بوفه و ظروف گران قیمت، مجسمه های دست ساز و ظرف های رنگی معمولی و خرت و پرت هایی که از سفرهای دوره گردی سالانه ام آورده ام پیدا میشود، که یک کاناپه اِل فیروزه ای پر از کوسن های رنگی داریم که هیچ تلویزیونی روبه رویش نیست، که گلدان های حسن یوسف و اطلسی هندی و پیچک و درختچه شب بو را گذاشته ام توی بالکنش که رو به خیابان اصلی محله باز می شود و محله درست وسط شهر شلوغیست که دوستش دارم و این شهر درست در قلب گربه ایست که دوست ترش می دارم.

خدای خوشی های کوچکِ گنده!

۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
نویسنده : کازی وه

اینکه رابطه ام به اطرافیانم به افتضاح کشیده، اینکه آقای سردبیر حرف هایم را اشتباه فهمیده، اینکه این سه سال سیاه هنوز تمام نشده، اینکه دوستم یکجور رفتار می کند که دیگر دوستم نباشد، اینکه عمه ر مرده و برای اولین بار جیغ کشیدن و افتادنش بر زمین را دیدم، اینکه شکلات تمام شده و یک هفته ست صبحانه نخوردم، که دفعات سبز شدن خانم همسایه با آن چشم های فوضولش که لباس زیر آدم را هم اسکن می کند، سرراهم بیشتر شده، که فقط هفت تومان تا سربرج توی حسابم مانده، که بابا رفته سفر و مامان مثل هر دفعه که بابا می رود مچاله می شود توی خودش و مزه حرف هاش تلخ و نگاهش گس می شود، اینکه از درس و مشق افتاده ام، اینکه و خیلی اینکه های دیگر و همه اش را دایورت می کنم به اینکه دان چپ دنیا.

و همین هاست که دختری شده ام که در غروب شرجی پاییز اهواز، موقع عبور از پل هوایی محو نیمرو شدن خورشید و بازی بچه ها میشوم و برای اینکه حاضر نیستم این خوشی های کوچکِ گنده را هم از خودم بگیرم ده دقیقه بیشتر آن بالا می مانم.

معما بازی

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۲
نویسنده : کازی وه

با هم معمابازی می کردیم.

مامان: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی دست نیست؟ (جواب دستکش بود)

مهتا: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی خودش دسته؟

از وبلاگ شادی 

نداشته ها

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۲
نویسنده : کازی وه

گفته بود به اندازه تمام نداشته هایم دوستت دارم

و من خوب می دانستم چقدر نداشته در این دنیا دارد.

شمس لنگرودی

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۵
نویسنده : کازی وه

یک

۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
نویسنده : کازی وه

دست هایمان به سوی یکدیگر در حرکتند

بهم نمی رسند

فقط از کنار هم عبور می کنند

و گردی از نبودن را

روی یکدیگر به جای می گذارند.

کازیوه/

خواب یک شتر پایان روزمان را ته خیاری کرد

۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
نویسنده : کازی وه

از عصر که زده بودیم بیرون برعکس من موبایلش هی زنگ می خورد. کلا با هرکس بروم بیرون تلفنش هی زنگ می خورد. ن موبایلم همیشه خدا سایلنت است، سایلنت هم نباشد وقتی می روم بیرون یا جاش میگذارم خانه یا هیچکی زنگ نمی زند. گفتم زنگ خورت رفته بالاها! خندید. قایمکی آمده بودیم مرکز شهر تا من کتاب بخرم. کتابفروشی محله مان گه مال شده. هرچی سفارش می دهم نمیارد. فقط بلد است کتاب کنکور بیاورد. خب نیاورد هم باید درش را تخته کند. اصلا کتاب های کنکور نباشند نصف کتابفروشی های ایران تخته می شوند. 

دستم را سفت می چسبد. من تند راه می روم. پاش درد می کند. کتاب های توی کیفم بالا و پایین می پرند. تیغ های جوجه تیغی فرو می روند توی یکی از آدم های عوضی، پوریا عالمی می گوید آخ. ر دستم را محکم تر می چسبد. از یکی خوشش میاید. توصیه می کنم آدم شود. توصیه می کنم اگر از کسی خوشش می آید سعی کند بفهمد طرف هم خوشش می آید یا نه. توصیه می کنم دست از این عقاید گندش که پسرها باید بروند دنبال ذخترها دست بردارد. توصیه می کنم و کمی دلقک بازی هم در می آورم لا به لایش چون می دانم توصیه هام به هیچ جایش نیست. بعد می گویم برویم شیک بخوریم، دست می کنم توی کیفم که هورا بیست تومن داریم. پولمان می رسد. می خندد که آره. با این پول می توانیم برویم خارج. جفتمان می زنیم زیر خنده.

من دستش را سفت چسبیده ام چون یک مرد که ر چند دقیقه پیش بهش گفته بود چیه نگاه می کنی؟ همسن بابامی! با ماشین افتاده دنبالمان. جفتمان ترسیده ایم رفتیم توی پیاده رو. یعنی من بیشتر ترسیده ام از مرده. ر ترسیده از خیابان که تاریک است و گربه هایی که در کمینند. توی این چهار سال دوستی، سرجمع جفتمان از تاریکی فاز دوم خیابانمان و گربه های بی دم و یک چشمش و ماشین هایی که می افتند دنبالمان و برادر بزرگه ر ترسیده ایم. مردک می پیچد توی ایدون و من می گم آخرش خودم یه کتابفروشی دو نبش می زنم سر همین خیابان. می خندد که آره. کارِ خودته.

بعد از رسیدنمان به خانه. مثل همیشه خداحافطی نکردیم. مثل همیشه چندبار در آسانسور را باز و بسته نکرده تا اذیتش کرده باشم. تا طبقه اول ندویم و دکمه آسانسور را نزدم که توی طبقه اول بایستد و بیاد بیرون و چنگم بزند که چقدر اذیتش می کنم. مثل همیشه نبوسیدمش که چقدر دوستش دارم. این دفعه با جیغ مامانش دویدیم بالا. با داد داداش بزرگش. با گریه های باباش. این دفعه محکم گرفتمش نه مثل قبلی ها که برای دوست داشتن بود. که خودش را نکوبد به در و دیوار. که اشک هاش نپاشد به زمین و زمان. این دفعه نگاه هاش و جیغ هاش فرق داشت. صدای مرگ می داد. مرگ تا توی خانه شان آمده بود اما رفع نشد. مرگ شترش را خوابانده بود و شتر خواب به خواب رفته بود. مرگ جیغ ر من را درآورده بود و یک زن سیاهپوش قد بلندی توی گوشم جیغ می زد و من داشتم از فکر می کردم چرا هم جاده را دوست دارم و هم ازش متنفرم. داشتم فکر می کردم من جاده را فقط برای خودم دوست دارم و برای دیگران ازش متنفرم. داشتم فکر می کردم راست می گفت باد کسی را نبرده، همه را همین جاده لعنتی گرفته و انداخته گردن باد لابد چون ما آدم ها شاعر مسلکیم و اصلا پیش شعر که می رسیم منطق را می دهیم بر باد. زن سیاهپوش قدبلند هنوز توی گوشم جیغ می کشید و من دوستم را بوسیدم.

+

نویسنده : کازی وه

خوشحال می شوم یادداشت جدیدم را در سایت بخوانید و اگر دوست داشتید نظر بگذارید: مادربزرگ؛ این شوالیه تعبیرِخواب

شیم آن می!

۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
نویسنده : کازی وه

دست دست کردن یعنی اینکه هی بروی پشت پنجره، چشم هات را ریز کنی، زل بزنی به خورشید، با خودت فکر کنی حتما هنوز تابستان نرفته؛ یعنی کامل نرفته، راستی الان فلانی کجاست؟ بگذار یک زنگ بزنم. ایمیل هایم را چک نکردم. بذار ببینم فلانی توی اینستاگرام پست جدید چی گذاشته. آها هنوز مصاحبه فرزانه طاهری را نخواندم. اتاق هم کثیفه. یکم قدم بزنی. یکم به چیزهای عجیب فکر کنی. یکم غرق در رویا شوی ولی عمرا همت نکنی یادداشتی را که مهلت فرستادنش رو به اتمام است بنویسی.

دشت اول

۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نویسنده : کازی وه

می گفت: "نوشتن برای از یاد بردن است، برای فراموشی ست. ما نمی نویسیم که به یاد بیاوریم". معلمم این را از معلمش یاد گرفته بود. اما من از فراموش کردن می ترسم. یعنی هم می ترسم، هم باید ساز مخالفم را بزنم. یعنی خودم نمی خواهم بزنم یک چیزی ته مه های من همیشه مخالف است و میخواهد ساز بزند. حالا چرا وقتی مخالف است، ساز می زند و مثلا جایش نقاشی نمی کشد یا آواز نمی خواند که من بیشتر دوست دارم و کاری را می کند که استعدادش را هم ندارد را من نمی دانم چرا!

خلاصه من از فراموشی می ترسم. درست مثل ترس از تاریکی و مردن در تاریکی و بدتر از همه اش ترس از مردن در تاریکی و تنهایی وقتی در خانه ام و هیچ صدایی نمی آید. و به حرف مامان که می گوید از هرچه بترسی سرت می آید هم، پشتم را می کنم و آه می کشم و ترس های دیگرم را می شمارم. 
پس حرف هایم را این جا می نویسم. حالا یا فراموش می کنم. یا فراموش نمی کنم. یا شما می خوانید؛ خوشتان می آید و فراموش می کنید. یا خوشتان نمی آید و بازهم فراموش می کنید. یا خوشتان می آید و فراموش هم نمی کنید و خودم هم فراموش نمی کنم.